معنی دون در فرهنگ لغات ها (دهخدا،معین و ... ) + سایر منابع اطلاعاتی

لغت نامه دهخدا

دون. (اِخ) رافائیل زخور راهب متولد قاهره، استاد زبان عربی مدرسه ٔ معروف سلطانیه ٔ پاریس. از آثار اوست: 1- ترجمه ٔ تنبیه فیما یخص داءالجدری المتسلط الاَّن تألیف بارون دوفریش دیسجانت که به سال 1800 م. ترجمه کرده است. 2- قاموس ایتالیایی و عربی. 1822 م. طبع بولاق. 3- قانون الصباغه، طبع پاریس 1808 م. (از معجم المطبوعات مصر).

دون. (اِخ) نام دهی از اعمال دینور و از آنجاست ابوعبداﷲ دونی. (یادداشت مؤلف).

دون. [دَ] (ع مص) خسیس و دون شدن. (منتهی الارب) (از آنندراج) (ناظم الاطباء). خسیس شدن. (از تاج المصادر بیهقی). || ضعیف و سست گردیدن. (منتهی الارب) (از آنندراج) (ناظم الاطباء). || اطاعت کردن کسی را و خوار گردیدن. (ناظم الاطباء).

دون. (ع اِ) فرود. نقیض فوق و معناه تقصیر عن الغایه. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). فرود. (زمخشری). زیر. مقابل فوق. (غیاث). || زبر. || چون ظرف باشد به معنی عند و نزد می آید. (ازمنتهی الارب) (ناظم الاطباء). نزدیک به نزد. (آنندراج). نزدیک. (غیاث). || پیش. || هذا دونه، یعنی این نزدیکتر است از وی. (از منتهی الارب) (از آنندراج) (ناظم الاطباء). || ادن دونک، یعنی نزدیک شو به من. || سپس. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). || به معنی غیر آید؛لیس مادون خمس اواق صدقه؛ یعنی در غیر پنج اوقیه. (ناظم الاطباء). || (حرف) غیر و سوی و جز آن. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء). سوی و غیر. (غیاث). جز. سوای. عدای. بدون. (لازم الاضافه). (یادداشت مؤلف): و کارهای دیگر دارند [مردم سیستان] که دون ایشان را نیست. (راحهالصدور راوندی). و فایده ٔ این ریگ نیز دون این آن است که به جایی که از آن اندک بدارند نبات بهتر روید. (راحهالصدور راوندی).سواری را هزار دینار رسید و هر پیاده را هزار دیناردون دیگر چیزها. (راحهالصدور راوندی). پیغامبر ما صلی اﷲ علیه اگر خواستی... ادیان دون اسلام برکندی. (راحهالصدور راوندی). || (اِ) وعید و وعده ٔ بد. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء). || چیزحقیر و اندک. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از آنندراج). || (اسم فعل) امر به معنی بگیر: دونه، بگیر او را. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از آنندراج). || (اِ) دون النهر جماعه، در حق کسی گویند که کار را نیکو تواند کرد و یا تحریض است بر کاری یعنی پیش از آنکه برسی بر نهر جماعتی می باشند. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء). || گاه کلمه ٔ «من » بر دون درمی آید مانند من دونه اولیاء قلیلا و گویند هذا رجل من دونه، ای حقیر ساقط و نمی گویند رجل دون، و نیز گویند: هذا شی ٔ من دون. (ناظم الاطباء). || گاهی من حذف می شود و دون صفت قرار می گیرد. (از ناظم الاطباء). || (ص) مرد بزرگ. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). مرد شریف. (ناظم الاطباء). || مرد فرومایه. (از اضداد) (منتهی الارب) (از آنندراج) (ناظم الاطباء). حقیر و خسیس و سفله. (غیاث). مرد خسیس. (ناظم الاطباء). فرومایه. (دهار)، خسیل، دون و ناکس از قوم. (منتهی الارب).

دون. (ع ص) پست. فرود. مقابل عالی. مردم پست و فرومایه. ج، دونان. (ناظم الاطباء). هر شخص یا چیز اخس و ادنی از حیث ارزش و منزلت. شخص فرومایه و پست. ج، دونان. (از یادداشت مؤلف):
چرخ فلک هرگز پیدانکرد
چون تو یکی سفله و دون و ژکور.
رودکی.
سیه کاسه و دون و پرخوار بود
شتروار دایم به نشخواربود.
بوالمثل بخاری.
گنده و قلتبان و دون و پلید
ریش خردم و جمله تنش کلخچ.
عماره.
گنده و بی قیمت و دون و حقیر
ریش پر از گوه و تنش پر کلخچ.
عماره.
سپنجی سرای است دنیای دون
بسی چون تو زو رفت غمگین برون.
فردوسی.
سپه بود یکسر همه کوه ودشت
خروشی ز گردون دون برگذشت.
فردوسی.
مأمون گویند همتی چو فلک داشت
جمله جهان بود پیش همت او دون.
فرخی.
هرچند ترا عار است از کشتن آن دون
او را بکش و مزد برابر کن با عار.
فرخی.
از نفس تونیاید فعل خسیس دون
آواز سگ نیاید از موضع زئیر.
منوچهری.
دون تر از مرد دون کسی بمدار
گرچه دارند هر کسش تعظیم.
اسکافی (از تاریخ بیهقی).
خراسان جای دونان شد نگنجد
به یک خانه درون آزاده با دون.
ناصرخسرو.
درویش دون بود همه دونانند
اینها و برنهاده به تو دونی.
ناصرخسرو.
گر شرف یابد ز دانش جانت بر گردون کشد
لیکن اندر چاه ماند دون گر او را دون کنی.
ناصرخسرو.
نداند حال و کار من جز آن کس
که دونانش کنند از خانه بیرون.
ناصرخسرو.
و دبیری آن است که مردم را از پایه ٔ دون به پایه ٔ بلند رساند. (نوروزنامه).
تو چنان برگمان که من دونم
سخن من نگر که چون والاست.
مسعودسعد.
حشرپاکان تن سرشته ز جان
صید گردون ناکس دون شد.
مسعودسعد.
شه که دون را بلند و والا کرد
مر بلا را بلند بالا کرد.
سنایی.
و قوی تر سببی در کارهای دنیا مشارکت مشتی دون عاجز است. (کلیله و دمنه). دون و سفله بیشتر یافته شود. (کلیله و دمنه).
همتی دارد چنان عالی که چرخ برترین
با فرودین پایگاه همتش دون است و پست.
سوزنی.
چشم بتان است که گردون دون
با سرچوب آورد از گل برون.
؟ (ازجنگ زهرالریاض).
ای چرخ شریف کش که دونی
جان را دیت از دهات جویم.
خاقانی.
خصم تو گر نیست دون هست چنان ای عجب
از سبب کین او تیر تو جوشن گداز.
خاقانی.
از دیده جام جام بیارم شراب لعل
چون بینمت که یاد یکی دون همی خوری.
خاقانی.
رفیق دون چه اندیشد به عیسی
زریر بد چه آموزد به دارا.
خاقانی.
نماند ضایع ار نیک است اگر دون
بسوی من نظری کن که بی سبب با من
جهان سفله به کین است و چرخ دون به ستیز.
ظهیر فاریابی.
کمر بسته بدین کار است گردون.
نظامی.
چیست ای عطار کفر راه عشق
سست دین را همت دون آمدن.
عطار.
پس تبرزین مسخ کردی چون بود
پیش آن مسخ این بغایت دون بود.
مولوی.
گفتم دون است و بی سپاس و سفله و حق ناشناس که به اندک تغیر حال از مخدوم قدیم برگردد. (گلستان).
دونان چو گلیم خویش بیرون بردند
گویند چه غم گر همه عالم مردند.
سعدی.
دونان نخورند و گوش دارند
گویند امید به که خورده.
سعدی.
هرچه از دونان به منت خواستی
در تن افزودی و از جان کاستی.
سعدی.
چون به دنیای دون فرود آمد
به عسل در بماند پای مگس.
سعدی (گلستان).
هر دل که به عاشقی زبون نیست
دست خوش روزگار دون نیست.
سعدی.
چو حافظ در قناعت کوش و از دنیای دون بگذر
که یک جو منت دونان به صد من زر نمی ارزد.
حافظ.
- امثال:
گردون بجز موافقت دون نمی کند.
عمعق بخارایی.
مردمان سوی مردمی یازند
میل دونان بسوی دون باشد.
کمال اسماعیل.
هرگز بهتری ناید ز دونان. (از تاج المآثر).
بهر دونان منت دونان چرا؟
(امثال و حکم دهخدا).
رغم مشتی کند وبی حمیت چو شمشیر خطیب
منبر نه چرخ را با قدر او دون کرده اند.
مجیر بیلقانی.
- دون صفت، پست فطرت.بی شخصیت: لشکری از دون صفتان بی ایمان به خیال نهب و غارت... به جانب اردبیل در حرکت آمد. (حبیب السیر ج 3 ص 323).
- دون کردن،پست و بی ارزش نمودن.
- دون همت، فرومایه و سفله و ناسپاس. (ناظم الاطباء). خسیس و کم همت. (آنندراج). ذوالبجل. قصیرالهمه. (یادداشت مؤلف). ژکور. (لغت فرس اسدی نسخه ٔ نخجوانی):
قیمت دانش نشود کم بدانک
خلق کنون جاهل و دون همت است.
ناصرخسرو.
ای کرده ترا گردون دون همت و بی دین
زایل شده دین از تو به دنیای زوالی.
ناصرخسرو.
سگ دون همت استخوان جوید
بچه ٔ شیر مغز جان جوید.
سنایی.
وانکه دون همت است همچون سگ
هست چون سگ نه بهر نان در تک.
سنایی.
و اگر دون همتی چنین سعی به سبب حطام دنیا باطل گرداند همچنان باشد که مردی یک خانه عود داشت... (کلیله و دمنه).
کرم ورزد آن سر که مغزی در اوست
که دون همتانندبی مغز و پوست.
سعدی (بوستان).
چو خرمن برگرفتی گاو مفروش
که دون همت کند نعمت فراموش.
سعدی.
بدبخت دون همت که آیت «و رابعهم...» گوئیا در شأن او آمده. (از ترجمه ٔ محاسن اصفهان ص 91).
فخری که از وسیلت دون همتی رسد
گر نام و ننگ داری از آن فخر عار دار.
اوحدی.
طَبَع؛ دون همت گردیدن مرد. (منتهی الارب).
- دون همتی، صفت دون همت. طغومت. خساست. خست. دنائت.بجل. (یادداشت مؤلف). پست خیالی و پست فطرتی و سفلگی و فرومایگی و ناسپاسی. (ناظم الاطباء). طغامه. طغومه. (منتهی الارب):
بر پی دو نان شوی از پی دون همتی
باز مرادم کنی از سر تردامنی.
خاقانی.
- گردون (یا چرخ یا روزگار یا دنیای) دون، جهان پست و بی ارزش و فرومایه. روزگار پست:... مأمون از نوائب دهر بوقلمون و مصون از مصائب گردون دون. (ترجمه ٔ محاسن اصفهان).
- مردم دون، مردم پست فطرت وفرومایه. (ناظم الاطباء).
|| زیر. پایین. ادنی از حیث رتبت، کارمند دون اشل. این شغل دون رتبه ٔ اوست. (یادداشت مؤلف).
- دون پایه، که پایه ٔ اداری ندارد. که در درجه ٔ پایین قرار دارد. که رتبه ٔ پست دارد؛ کارمند دون پایه. مأمور دون پایه. (از یادداشت مؤلف).
- بدون ِ، بی. بلا. بانبودن. (یادداشت مؤلف):
گرچه بدون تو چرخ تاج و نگین داد لیک
رقص نزیبد ز بز تیشه زنی از شبان.
خاقانی.

دون. (پسوند) مزید مؤخر امکنه است چون آبندون. بردون. پشته ازرک دون. جوزدون. چماردون کلا. خوردون کلا. دخ فندون. دزادون. روشن دون. شمله دون. کبوتردون. کلان دون. کهنه دون. گیله دون. لومن دون.مجدون. نضدون. ولیک دون. ونندون. (یادداشت مؤلف).

دون. (اِخ) شهری عظیم است و قصبه ٔ ارمینیه است و از گرد وی باره ای است و اندر وی ترسایان بسیارند و شهری است با نعمت بسیار و خواسته و مردم و بازرگانان بسیار واو را سواد بسیار است تا به حدود جزیره بکشد و خود به روم پیوسته است و از وی کرمی خیزد که از وی رنگ قرمز کنند و شلواربندهای نیکو خیزد. (حدود العالم).

دون. (اِخ) شهرکی است [به عراق] که معتصم بنا نهاده است و مأمون تمام کرده است آبادان است و با نعمت. (حدود العالم).

فرهنگ معین

(ص.) فرومایه، پست.

(ق.) پایین، فرود.

فرهنگ عمید

پست، سفله، فرومایه، خسیس،
[مقابلِ فوق] [قدیمی] پایین و فرود،
[قدیمی] غیر، سوا، جز. δ در این صورت لازم‌الاضافه است و در فارسی اغلب حرف با در اول آن درمی‌آورند و «بدونِ» می‌گویند،

حل جدول

فرومایه

مترادف و متضاد زبان فارسی

جلب، پست، حقیر، خسیس، دنی، ذلیل، رذل، سفله، فرومایه، وضیع، بدون، سوا، غیر، پایین، تحت،
(متضاد) شریف، با، بالا، فوق

گویش مازندرانی

ببند

دانسته باش، بدان

فرهنگ فارسی هوشیار

خسیس، ضعیف و سست گردیدن

فرهنگ فارسی آزاد

دُونَ، زیر-تحت- فوق-رو (از اَضداد)، وَراء- جلو و مقابل (دونَ همیشه منصوب است)

دُون، حقیر- پست- خسیس

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری