معنی وافر در فرهنگ لغات ها (دهخدا،معین و ... ) + سایر منابع اطلاعاتی

لغت نامه دهخدا

وافر. [ف ِ] (ع ص) بسیار. افزون. (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). اوفر. موفور. وافره. موفوره. وافی. متوافر. متوافره. (از یادداشت مؤلف). فراوان. کثیر: و طایفه ای از مشاهیر ایشان که هر یک علمی وافر و ذکری سایر داشتندبه منزلت ساکنان خانه و بطانه ٔ مجلس بودندی. (کلیله و دمنه). مالی فاخر و تجملی وافر با آن جماعت همراه بود. (سندبادنامه ص 218). ساز و بنه گاه ایشان به تاراج دادند و غنیمتی وافر از اموال و اسباب ایشان حاصل آوردند. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 187). جمعی از حشم او به خدمت عضدالدوله رفتند و با ایشان اکرامی وافر کرد. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 290). سباشتکین را که خویش و صاحب جیش او بود با لشکری وافر به خراسان فرستاد. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 263). نعمتی وافر داشت. (گلستان). || تمام. (دهار) (نصاب الصبیان) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (این معنی به معنی «بسیار» نزدیک است): از عمر و روزگار فراخ خویش حظی وافر یافت. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 434). جوانی خردمند از فنون فضائل حظی داشت وافر و طبعی نافر. (گلستان). ملوک وافر فراست و سلاطین کامل کیاست سعادت دو جهانی در متابعتش دانسته. (حبیب السیر ج 2 ص 322). || (در اصطلاح عروض) بحر چهارم از بحور عروض، وزنش مفاعلتن شش بار. (منتهی الارب). شمس قیس رازی در این باره چنین آورده است: «بناء وافر و کامل برسُباعیات است مرکب از پنج متحرک و دو ساکن. اجزاء وافر شش بار مفاعلتن و اجزاء کامل شش بار متفاعلن و چون افاعیل این دو بحر در عدد متحرکات و سواکن و ترکیب ارکان متفق و مؤتلف بودند آن را در یک دایره نهادند و نام آن دایره ٔ مؤتلفه کردند». (المعجم چ دانشگاه ص 51). «بدانکه عجم را بر پنج بحر از این بحور پانزده گانه شعر عَذْب نیست و آن طویل است و مدید و بسیطو وافر و کامل و ما بیتی چند از اشعار قدما که در نظم آن تقیل به شعراء عرب کرده اند و برای اظهار مهارت خویش در علم عروض گفته اند بیاریم تا نقل آن معلوم گردد و دوری آن از طبع سلیم روشن شود.. ابیات وافر:
بیت مقطوف و این اتم اشعار عرب است در این بحر:
چو برگذری همی نگری برویم
مفاعلتن مفاعلتن فعولن
چرا نکنی یکی نگرش به کارم
مفاعلتن مفاعلتن فعولن.
وقَطْف آن است که لام مفاعلتن را ساکن گردانند و مفاعیلن بجای آن نهند آنگاه لام و نون از این مفاعیلن حذف کنند مفاعی بماند فعولن بجای آن بنهند و فعولن چون از مفاعلتن منشعب باشد آن را مقطوف خوانند و قَطْف میوه چیدن است و به سبب آنکه بدین زحاف از این جزو دوحرف و دو حرکت افتاده است آن را به قَطْف ثِمار تشبیه کردند.
بیت معصوب مقطوف:
نگارینا به صحرا شو که عالم
مفاعیلن مفاعیلن فعولن
چو روی خوب تو گشته ست خرم
مفاعیلن مفاعیلن فعولن.
و عَصْب آن است که لام مفاعلتن را ساکن گردانند و مفاعیلن بجای آن بنهند و مفاعیلن چون از مفاعلتن منشعب باشد آن را معصوب خوانند و عَصْب بستن باشد و عِصابه سربند و رگ بند بود. به سبب آنکه لام مفاعلتن را بدین زحاف از حرکت بازداشته اند و آن را به عَصْب تشبیه کردند و این وزن مانند هزج محذوف است و خسرو و شیرین نظامی گنجه ای و ویس و رامین فخری گرگانی بر این وزن است وجماعتی آن را از این بحر پندارند چون هیچ جزو از این وزن مفاعلتن نتواند بود و اگر بیارند مستثقل و از طبع دور باشد چنانکه گفته اند:
نگارینا مکن نگرش به کارم
مفاعیلن مفاعلتن فعولن
چو می دانی که من ز غمت فکارم
مفاعیلن مفاعلتن فعولن.
پس آن را از وزن مسدس هزج محذوف نهادن اولی تر از آنکه از وافر مزاحف. بیت منقوص:
اگر یار مرا باز نوازد
مفاعیل ُ مفاعیل ُ فعولن.
دلم باغم سوداش بسازد
مفاعیل ُ مفاعیل ُ فعولن.
و نقص آن است که از مفاعیلن معصوب نون بیندازی مفاعیل بماند به ضم لام و مفاعیل ُ چون از «مفاعلتن » باشد آن را منقوص خوانند». (از المعجم چ دانشگاه ص 57 تا 61).

فرهنگ معین

(فِ) [ع.] (اِفا.) فراوان، زیاد.

فرهنگ عمید

فراوان، بسیار، افزون،
(اسم) (ادبی) در عروض، بحری که از تکرار سه یا چهار بار مفاعلتن حاصل می‌شود،

حل جدول

فراوان

مترادف و متضاد زبان فارسی

بسیار، بی‌حد، خیلی، زیاد، عدیده، فراوان، کثیر، متعدد،
(متضاد) کم، نادر

فرهنگ فارسی هوشیار

بسیار، فراوان، افزون

فرهنگ فارسی آزاد

وافِر، وسیع و کثیر، فراوان،

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری
تصاویر