خفت در فرهنگ لغات ها (دهخدا،معین و ... ) + سایر منابع اطلاعاتی
لغت نامه دهخدا
خفت. [خ ِ] (اِ) نوعی گره است و آن حلقه کردن یک سر ریسمان و غیره و برون کردن سر دیگراز آن و کشیدن آن تا بحد گره باشد، چنانکه با کمند برای گرفتن مرد یا اسپ کنند. (یادداشت بخط مؤلف). - خفت انداختن، گره خفت انداختن. (یادداشت بخط مؤلف). - گره خفت زدن، گرهی زدن که آن گره خفت باشد. (یادداشت بخط مؤلف).
خفت. [خ ُ] (مص مرخم، اِ مص مرخم) عمل خفتن. (یادداشت بخط مؤلف) (ناظم الاطباء): ز دیوان اگر نام او کرده پاک خورش خارو خفتش ابر تیره خاک. فردوسی. - خفت و خیز، عمل خوابیدن و بلند شدن. (یادداشت بخط مؤلف). - || جماع. (یادداشت بخط مؤلف): نیابد همی سیری از خفت و خیز شب تیره زو جفت گردد گریز. فردوسی. - خفت و نشست، عمل نشستن و خوابیدن. (یادداشت بخط مؤلف). - نیم خفت، نیم باز. نیم بسته: همان نرگسی در چمن نیم خفت. نظامی. || امر از خفتن: چو همرشته ٔ خفتگانی خموش فروخفت یا پنبه ای نه بگوش. نظامی. شتربچه با مادر خویش گفت پس از رفتن آخر زمانی بخفت. سعدی. || (اِ) سداب. (ناظم الاطباء). رجوع به ماده ٔ بعد شود.
خفت. [خ ِف ْ ف َ] (ع اِمص) سبکی. خفیفی. (ناظم الاطباء). مقابل ثقل. (یادداشت بخط مؤلف): با قلت اجزاء وخفت حجم مشتمل است بر شرح مواقف و مقامات سلطان محمود سبکتکین و برخی از احوال آل سامان. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی). طاهر چون خفت حال و قلت اعوان فائق و خلو عرصه ٔ بلخ بشنید، طمع در استخلاص بلخ بست. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی). معظم سپاه را بازپس گذاشت تا مگر چیپال رای قنوج چون خفت اعوان سلطان ببیند، ثبات نماید. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی). || صحت. (یادداشت بخط مؤلف): اگر در ایشان... آید و صحت و خفت ایشان تحری افتد، اندازه ٔ خیر است و مثوبات آن که تواند شناخت. (کلیله و دمنه). چون آثار خفت و دلائل صحت تمام شد، هنگام سحر بر قصد اداء فریضه بمسجد رفتم. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی). || شرمگینی. (ناظم الاطباء). || خواری. (یادداشت بخط مؤلف). - خفت دادن: از طرفه رسمهای فلک در تعجبم کامی بکس نداد که خفت نمیدهد. تأثیر (از آنندراج). - خفت کشیدن: در حقیقت جهل کامل به ز علم ناقص است زر کشد از کم عیاری خفت از سنگ تمام. مخلص کاشی (از آنندراج). || سبکساری. بیمغزی. طیش. سبکی. (یادداشت بخط مؤلف): هر آنکه ناآزموده را کار بزرگ فرماید بدان که ندامت برد و بنزدیک خردمندان بخفت رای منسوب گردد. (گلستان سعدی). ارادت من در حق وی بخلاف عادت دیدند و بر خفت عقلم حمل کرده و نهفته بخندیدند. (گلستان سعدی). چهارهزار مرد با سفیدهان بکشتندبسبب خفت و کم عقلی. (تاریخ قم ص 91).
خفت. [خ ِف ْ ف َ] (ع مص) خفیف کردن کسی. (لغت محلی شوشتر نسخه ٔ خطی): خفت ها و تشدیدها رفت. (تاریخ بیهقی). || سبک شدن. (یادداشت بخط مؤلف).
خفت. [خ ِف ْ ف َ] (ع اِ) قوه ای است مائل بمحیط. مقابل ثقل. (یادداشت بخط مؤلف). در کشاف اصطلاحات فنون آمده: بکسر خاء ثقل و هر دو لفظ از کیفیات ملموسه است و بیان آن در ضمن معنی ثقل در حرف ثاء مثلثه گذشت. || تردستی و آن قسمتی شعبده است که عامل مهم آن چستی و جمله کاری مشعبد است. (یادداشت بخط مؤلف).