معنی یمنی در فرهنگ لغات ها (دهخدا،معین و ... ) + سایر منابع اطلاعاتی

لغت نامه دهخدا

یمنی. [ی ُ نا] (ع ص، اِ) دست راست. یمین. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (دهار). تأنیث ایمن. مؤنث یمین. راست. دست راست از دو دست تن آدمی. (یادداشت مؤلف). || سوی راست. (یادداشت مؤلف).

یمنی. [ی َ م َ] (ص نسبی) منسوب به یمن. (ناظم الاطباء):
من با تو چنانم ای نگار یمنی
خود در غلطم که من توام یا تو منی.
(منسوب به ابوسعید ابی الخیر).
ترکیب ها:
- ادیم یمنی. باد یمنی. بُرد یمنی. سهیل یمنی. عقیق یمنی.
|| پارچه ٔ منقش الوان که در یمن می سازند. (ناظم الاطباء).

یمنی. [ی َ م َ] (اِخ) محمدبن ابراهیم بن عبداﷲ استرآبادی یمنی. از راویان بود و در گردآوری حدیث به خراسان و شام و جزیره رفت و احادیث بسیاری گرد کرد. او ازابوالعباس سراج و جز وی حدیث شنید. ابوسعد ادریسی حافظ و جز او از وی روایت دارند. (از لباب الانساب).

فرهنگ فارسی هوشیار

(صفت) ساخته یمن، یکی ازمردم یمن.

فرهنگ فارسی آزاد

یُمنی، سمت راست، راست، جهت راست (نقطه مقابل یُسری)، (جمع: یُمنَیات)،

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری
تصاویر