معنی گوز در فرهنگ لغات ها (دهخدا،معین و ... ) + سایر منابع اطلاعاتی

لغت نامه دهخدا

گوز. [گ َ وَ] (اِ) مخفف گوزن است که گاو کوهی باشد. (برهان) (غیاث) (آنندراج):
مگر آمد خبر تعزیت میر کبیر
آنکه در جنگ به چنگش چو گوز بود پلنگ.
شهاب الدین عبدالرحمن (از جهانگیری و رشیدی).
رجوع به گوزن شود.

گوز. [گ َ / گُو] (اِ) گردکان را گویند، و معرب آن جوزاست. (برهان). پهلوی گوز «تاوادیا 161»، گوچ «اونوالا 101»، کردی گوز، گویز «ژابا ص 369»، طبری اقوز، مازندرانی کنونی جوز «واژه نامه 41»، گیلکی آقوز، شهمیرزادی خوز، معرب آن جوز (= جوگلانس رگیا، لاتینی) «ثابتی 176، 210». (حاشیه ٔ برهان قاطع چ معین). بالضم و واو مجهول، چارمغز، و معرب آن جوز است، و در فرهنگ به فتح گاف گفته، در اصل به معنی گرد و غنده است و چارمغز چون گرد و غنده است بدین مناسبت گوز گویند. (رشیدی):
آنجا که پتک باید خایسک بیهده ست
گوز است خواجه سنگین مغز آهنین سفال.
منجیک (از لغت فرس: خایسک).
ز زیتون و از گوز و از میوه دار
که هر مهرگان شاخ بودی به بار.
فردوسی.
بتکوب، ریچالی است که از مغز گوز و سیر و ماست کنند و ترش باشد. (فرهنگ اسدی نخجوانی).
دیوت از راه ببرده ست بفرمای هلا
تات زیر شجر گوز بسوزند سپند.
ناصرخسرو.
چنانک در هر باغی درخت گوز و ترنج و نارنج و انگور و انجیر و مانند این... باشد. (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 130).
از پی خرس حرص و موش طمع
گاه گوز و گهی پنیر مباش.
سنائی.
هست آسمان چو سفره و خورشید قرص او
انجم چو گوزو مه چو پنیر اندر آسمان.
سوزنی.
|| درخت گوز. درخت گردکان. ضبر [ض َ /ض َ ب ِ]:
کاین فاخته زین گوز و دگر فاخته زآن گوز
بر قافیه ٔ خوب همی خواند اشعار.
منوچهری (دیوان چ 2 ص 174).
- امثال:
چو نتوانی نشاندن گوز و خرما
نباید بید و سنجد را فکندن.
ناصرخسرو (از امثال و حکم ج 2 ص 659).
گوز بر پشت قبه کی پاید ؟
سنایی (از امثال و حکم ج 3 ص 1329).
منه دل بر سرای دهر سعدی
که بر گنبد نخواهد ماند این گوز.
سعدی (غزلیات).
- گوز ارغ، گردوی پوسیده ٔ گندیده. (ناظم الاطباء).
- گوز باختن، گردوبازی کردن.
- گوز بر گنبد افشاندن (فشاندن)، کار عبث و بیهوده کردن:
تو با این سپه پیش من رانده ای
همی گوز بر گنبد افشانده ای.
فردوسی.
گوز بر گنبد ایچ کس نفشاند.
سنایی (از امثال و حکم ج 3ص 1329).
گوز بر گنبد فشان و روز همچون شب گذار
یعنی از ظلمت میا بیرون چو مرغ شب پری.
ادیب پیشاوری.
- گوز بلغار،فندق. (ناظم الاطباء).
- گوز پوده شکستن، کار بی فایده کردن: این جوان را بگوئید تا... نابوده نجوید و گوز پوده نشکند. (سندبادنامه ص 185).
- گوزکنا، تاتوله و جوز ماثل. (ناظم الاطباء).

گوز. (اِ) گردکان. (برهان). گوز [گ َ / گُو]:
یکی نامجوی و دگر شادروز
مرا بخت بر گنبد افشاند گوز.
فردوسی.
رفیقا بیش ازین پندم میاموز
که بر گنبد نپاید مر تورا گوز.
(ویس و رامین).
تو در گنجت ای زاغ رخ تیره روز
نهفتی چو اندر زمین زاغ گوز.
اسدی.
بر وفای زمانه کینه مدوز
هیچ گنبد نگه ندارد گوز.
سنایی.
من بر سر میدان تو گردانم چون گوی
وَاندر کف هجران تو غلطانم چون گوز
گر می بخوهی کشت چه امروز و چه فردا
ور داد خوهی داد چه فردا و چه امروز.
سوزنی.
خرد آن است که بیشت نفرستم به سفر
که شد این بار فراقت خردآموز پدر
به سلامت چو به من بازرسی ای فرزند
راست غلتد بسوی خانج همه گوز پدر.
سوزنی.
دو کس را حق حرمت دارد و بس
بدرّد دیگران را یال و بتفوز
یکی آن را که دارد آب انگور
یکی آن را که دارد هیزم گوز.
سوزنی.
گفتمش هان چگونه داری حال
زیر این ورطه تاب حادثه سوز
گفت ویحک خبر نداری تو
که بگو بازگشت آخر گوز.
انوری (دیوان چ مدرس رضوی ج 1 ص 361).
نرفته فرو دانه از نای نوز
که بر گنبد افشاندشان بخت گوز.
ادیب پیشاوری.
رجوع به گوز و امثال آن شود.

گوز. (اِ) بادی را گویند که با صدا از راه پایین برآید. (برهان). به واو مجهول، بادی که از راه پایین به آواز برآید. (غیاث). بادی که از راه اسفل برآید. گوزیدن مصدر آن و با لفظ زدن و دادن و جستن مستعمل. (آنندراج). تیز. حباق. تلنگ. ضرطه:
از این تاختن گوز و ریدن به راه
نه دانگ و نه عز و نه نام و نه گاه.
طیان.
- امثال:
بعد از گوزیدن گرد نشستن، بعد از فوت چیزی به فکر نگاهداری آن افتادن. (فرهنگ نظام).
گوز داده تغار را شکسته، طلاق هم میخواهد. (امثال و حکم دهخدا ج 3 ص 1329).
گوز کدبانو صدا ندارد،عیوب اغنیا و اقویا غالباً پوشیده ماند. (امثال و حکم دهخدا ج 3 ص 1329).
گوز مده عود مسوز. (امثال و حکم دهخدا ج 3 ص 1329).
- به گوز بند بودن، سست و قابل پاره شدن بودن. (فرهنگ نظام).
- گنده گوزی کردن، لافهای بزرگ زدن. (فرهنگ نظام).
- گوز به ریش ِ (به سبیل ِ، به دهن ِ)، فحشی است. رجوع به فرهنگ نظام شود.
- گوز دادن، گوز زدن،از راه پایین باد با صدا بیرون کردن. (ناظم الاطباء).
- گوزکلافه کردن، به مزاح، سخت بی چیز و بیکار بودن. (یادداشت مؤلف).
- گوز کندن، لاف بسیار زدن. (فرهنگ نظام). ظاهراً مصدر جعلی از گوزگند است. رجوع به گوزگند شود.
|| (ص) بد رانیز گفته اند که در مقابل نیک است، چه هرگاه گویند «با نغزان نغزی و با گوزان گوزی » مراد این باشد که بانیکان نیکی و با بدان بدی. (برهان). قیاس شود با کردی گوز (شیطان، شرور، بد) «ژابا ص 369»، استعمال مجازی است از معنی قبلی. (حاشیه ٔ برهان قاطع چ معین). || چفته و دوتا. (لغت فرس ص 175). گوژ. خمیده:
دلم پر آتش کردی و قد و قامت گوز
فرازنامد هنگام مردمیت هنوز.
آغاجی (از لغت فرس).
همیشه تو را جاودان باد روز
به شادی و بدخواه را پشت گوز.
فردوسی.
جوان را شود گوز بالای راست
ز کار زمان چند گونه بلاست.
فردوسی.
شده گوز بالای سرو سهی
گرفته گل سرخ رنگ بهی.
فردوسی.
بدوگفت کای پشت بخت تو گوز
کسی از شما زنده مانده ست نوز.
اسدی.
پیرزنی موی سیه کرده بود
گفتمش ای مامک دیرینه روز
موی به تلبیس سیه کرده ای
راست نخواهد شدن این پشت گوز.
(گلستان).
|| (اِ) بمعنی مقل هم آمده است و بهترین آن مقل ازرق است.و بعضی گویند نبات مقل است یعنی علف مقل و مقل صمغی است که از آن به هم می رسد. || و به ترکی فصل پاییز باشد. (برهان).

گوز. [گُزْ] (ترکی، اِ) به ضم اول و واو غیرملفوظ و سکون زاء معجمه، در ترکی چشم را گویند. (غیاث):
آن یکی کز ترک بد گفت ای گوزوم
من نمی خواهم عنب خواهم اوزوم.
مولوی.

فرهنگ معین

(گُ) (اِ.) چشم، عین.

(گَ) (اِ.) گردو، جوز.

(اِ.) باد صداداری که از مخرج انسان خارج می شود، تیز، ضرطه.، ~ چه ربطی به شقیقه دارد کنایه از: دو چیز نامتجانس و نامربوط، جواب حرف نامربوط.،گنده ~ی کردن ادعا کردن، تفاخر بی اصل و اساس کردن.

فرهنگ عمید

گوزن

چشم،

گردو،
* گوز بر گنبد افشاندن: [قدیمی، مجاز] کار عبث و بیهوده کردن: یکی نام‌جوی و دگر شادروز / مرا بخت برگنبد افشاند گوز (فردوسی: ۲/۴۲۲ حاشیه)،
* گوز بویا: (زیست‌شناسی) [قدیمی]= جوز * جوز بویا
* گوز پوده شکستن: [قدیمی]
گردوی بی‌مغز شکستن،
[مجاز] کار بیهوده کردن،

مترادف و متضاد زبان فارسی

باد، تیز، ریح

فرهنگ فارسی هوشیار

هم آوای بز ترکی چشم (اسم) گوزن: مگر آمد خبر تعزیت میر کبیر آنکه در جنگ به چنگش چو گوز بود پلنگ. (شهاب الدین عبدالرحمن) (اسم) گردو. یا ترکیبات اسمی: گوز بلغار. فندق. یا گوز بوا. جوزبویا: پوست گوز بوابسباسه است. یا گوز بیابانی. جوزبری صبر. یا گوز سرو. میوه سرو جوزالسرو. یا گوز شکسته. آسمان. یا گوز کنا. جوز ماثل تاتوله تاتوره. یا گوز هندو. جوز هندی نارگیل. یا گوز هندی. جوز هندی نارگیل. یا ترکیبات فعلی: گوز بر گنبد افشاندن. بکار بیهوده واداشتن (گیوپس از هفت سال جستجوی کیخسرو با خود گوید) : ز کیخسرو ایدرنیابم نشان چه دارم همی خویشتن را کشان کنون گر برزمند یاران من ببزم اندرون غمگساران من یکی نامجوی و دگر شاد روز مرا بخت بر گنبد افشاند گوز. یا گوز پوده شکستن. کار عبث کردن: گوز پوده نشکند و پتک بر آهن سرد نزند. (اسم) چشم عین: آن یکی کز ترک بد گفت: ای گوزم من نمی خواهم عنب خواهم اوزوم. (مثنوی)

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری