گازر در فرهنگ لغات ها (دهخدا،معین و ... ) + سایر منابع اطلاعاتی
گازر. [زُ / زَ] (ص، اِ) جامه شوی. سپیدکار. قصار. حواری. (بلعمی). مقصر، تخته ٔ گازر. (منتهی الارب):
رخ تو هست مایه ٔ تو اگر
مایه ٔ گازران بود خورشید.
کسایی مروزی.
خلق را بخدای بخواند (عیسی) و با وی هیچکس نبود از اول که از زمین بیت المقدس بیرون شد. دوازده تن بودند از گازران و گازر را بتازی قصار خوانند و حواری نیز خوانند. (ترجمه ٔ طبری بلعمی).
جامه ٔ پر صورت دهر ای جوان
چرک شد و شد بکف گازران
رنگ همه خام و چنان پیچ و تاب
منتظرم تا چه برآید ز آب.
؟
یکی گازر آن خرد صندوق دید
بپوئید وز کارگه برکشید.
فردوسی.
چو بیگاه گازر بیامد ز رود.
بدو گفت جفتش که هست این درود
که بازآمدی جامه ها نیم نم
بدین کارکرد از که یابی درم.
فردوسی.
چون زرّ مزور نگر آن لعل بدخشش
چون چادر گازر نگر آن برد یمانیش.
ناصرخسرو.
چونکه نشویی سلب چرب خویش
گر تو چنین سخت سره گازری.
ناصرخسرو.
پیشه ٔ آفتاب خود این است
چون کسی نیکتر نگاه کند
جامه ٔ شسته را سپید کند
روی گازر همو سیاه کند.
سنایی.
وانگهی فرزند گازر گازری سازد ز تو
شوید و کوبد ترا در زیر کوبین زرنگ.
حکیم غمناک (لغت فرس اسدی چ اقبال ص 387).
در سه نسخه ٔ خطی سوزنی که دو نسخه ٔ آن کهنه و یکی هم از روی نسخه ٔ کهن نوشته شده در بیت ذیل کلمه ٔ گازر آمده است بفتح زاء معجمه:
بنقش آزرو مانی و روی او بنگر
که تا که آید از ایشان به دلبری گازر.
اگر این نسخه صحیح باشد ظاهراً گازر مجازاً بمعنی ماهر، استاد ونظایر آن باشد. بجای کلمه ٔ گازر در بیت فوق «بر سر»میتوان گذاشت و معنی شعر هم بجا و درست خواهد بود ولی در این سه نسخه گازر است و تبدیل «برسر» به گازر در تصحیف بعید مینماید. واﷲ اعلم:
از غم صدف دو دیده پر در دارم
وز حادثه پوستین به گازر دارم.
و رجوع به پوستین به گازر دادن شود.
جامه ٔ جان هم بدست گازر غم ماند
داغ سیاهش هزار بار برافکند.
خاقانی.
و این گازر بر لب جویی بزرگ جامه شستی. (سندبادنامه ص 115).
گه شده او سبزه و من جوی آب
گه شده من گازر و او آفتاب.
نظامی.
نگه دار اندرین آشفته بازار
کدین گازر از نارنج عطار.
نظامی.
نقل است که یکبار به مکه رفته بود پیش سفیان عیینه تا اخبار سماع کند یک روز نرفت کس فرستاد تا بداند که چرا نیامده است چون برفت احمد جامه به گازر داده بود وبرهنه نشسته بود و نتوانست بیرون آمدن. (تذکرهالاولیاء عطار).
آلایش خون لشکر چین
با فیض سحاب سیل گستر
از چشمه ٔ تیغ بندگانش
هرگز نرود چو داغ گازر.
سیف اسفرنگ.
از زیر دامن تو تا چشمه بربخورشید
دامن کشان رود ابر بر آب چشم گازر.
سیف اسفرنگ.
تو پاک باش و مدار ای برادر از کس باک
زنند جامه ٔ ناپاک گازران بر سنگ.
سعدی.
گازر که به کار خود تمام است
بهرت ز حریرباف خام است.
امیرخسرو.
گازر مباش کز پی تزیین دیگری
جامه سپید کرد و ورا رو مسود است.
ابن یمین.
اتفاقاً برفی عظیم افتاده بود و دشت و صحرا پنبه زار شده و کوه و کنار از خجلت سرما چادر گازری در سر گرفته. (العراضه از امثال و حکم).
- امثال:
گازر گرو خویش به دکان دارد. (جامعالتمثیل)، نظیر گرو در دست گازر است. رجوع به امثال و حکم دهخدا شود؛
اگر کسی خواهد که اجرت گازر دریغ دارد او در واقع زیان خود میکند چرا که اقمشه ٔ او گویا رهن او است. (آنندراج).
مثل خانه ٔ گازر.
ما را به گازران ری چکار که جامه را پاک شویند یا ناپاک، نظیر:
گویی ببلاساغون ترکی دو کمان دارد
گر زین دو یکی گم شد ما را چه زیان دارد.
مولوی.
رجوع به امثال و حکم دهخدا شود.
گرو در دست گازر است:
حق فرامش مکن به دولت نو
ز آنکه در دست گازر است گرو
گازر نکند به مزد تعجیل
زیرا که گرو به مزد دارد.
سنایی.
رجوع به امثال و حکم دهخدا شود.
گازر. [زُ] (اِ) بزغاله ای که نیم کمرش سپید و نیم دیگر سیاه است. (لهجه ٔ محلی گناباد، خراسان). در گلپایگان به ضم و نیز به کسر ز تلفظ شود، بهمین معنی.
(زُ یا زَ) (ص. اِ.) رخت شوی.
کسی که پیشهاش رختشویی است، رختشوی،
رخت شوی
رختشوی
رختشو، سپیدشو، قصار، لباسشو، آبدارک
رختشوی