معنی کعب در فرهنگ لغات ها (دهخدا،معین و ... ) + سایر منابع اطلاعاتی

لغت نامه دهخدا

کعب. [ک َ] (اِخ) ابن عمروبن عبادبن عمرو از بدویان بود. رجوع به ابی السیر السلمی الانصاری و اعلام زرکلی ج 3 ص 813 شود.

کعب. [ک َ] (اِخ) ابوالحارث مولی عثمان بن عفان تابعی بود. (یادداشت مؤلف).

کعب. [ک َ] (اِخ) ابن زهیربن ابی سلمی مزنی از شاعران بلندمرتبه ٔ عرب و از قصیده سرایان معروف مخضرمین است. او در خاندانی شاعرپرور پا به جهان گذارد. در خردی شعر شنید و بصباوت شعر نقل کرد و چون به بزرگی رسید شعر گفت. در تربیت ذوق شعری کعب پدرش زهیربن ابی سلمی اثری بزرگ داشت و آنقدر در این کار کوشا بود که چون کعب پیش از آنکه درفن شعرگویی صاحب قوت شود شعر گفت مورد ضرب و شتم اوقرار گرفت. مدتی از عمر کعب در عصر جاهلیت گذشت و چون کار پیغمبر اسلام بالا گرفت و در محافل عرب سخن از پیغمبر و عظمت او میرفت او برادر خود بجیر را به خدمت نبی فرستاد و مستفسر امر شد. بجیر چون به خدمت پیغمبر رسید اسلام آورد و دیگر نزد کعب برنگشت. این واقعه در طبع کعب اثر بد گذاشت و او را برانگیخت که قصیده ای در ملامت برادر و هجو نبی و اسلام بسراید و منتشر کند. چون این قصیده منتشر شد و به گوش پیغمبر اسلام رسید برآشفت و خون کعب را هدر کرد. مهدور دم شدن کعب موجب شد که بجیر بترسد و برادر را نیز بترساند و برانگیزاند که معذرت خواهی آغاز کند و اسلام آرد. کعب براثر این رأی برادر قصیده ٔ معروف خود را با مطلع:
بانت سعاد فقلبی الیوم مبتول
متیم اثر هالم یفد مکبول.
سرود و در مسجد مدینه عرضه کرد. آن حضرت چون قصیده ٔ کعب را شنید بر او رحمت آورد و از او راضی شد و از خونش درگذشت وردائی به وی هدیه کرد. پس از درگذشتن کعب معاویه آن ردا را خرید و در خاندان او بود تا خلافت به عباسیان رسید و آن جامه به تصاحب ایشان درآمد و چون المستعصم باﷲ آخرین خلیفه ٔ عباسی کشته شد (656 هَ.ق) کسی ندانست که آن ردا چه شد. گروهی گفتند آن ردا را دختر مستعصم که زن شرف الدین هارون صاحبدیوان جوینی بود تسلیم شوی خود کرد و برخی گفتند به مادر خود که همسر عطا ملک برادر صاحبدیوان بود داد. (تجارب السلف چ مرحوم اقبال صص 354- 356 نقل از حواشی دیوان منوچهری چ 2 دبیرسیاقی ص 267). رجوع به تعلیقات دیوان منوچهری ص 266 و 340 شود. قصیده ٔ کعب یکی از قصائد معروف عرب است و آنجا که به اعتذار و مدح رسول میرسد با این بیت آغاز میشود:
نبئت ان رسول اﷲ اوعدنی
والعفو عند رسول اﷲ مأمول.
و در این قصیده ٔ مدحیه صفات بیشماری ازقدرت اسلام آن روز در جزیره العرب ذکر شده است. وفات کعب بسال 26 هَ.ق. است:
ور عطا دادن به شعر شاعران بودی فسوس
احمد مرسل ندادی کعب را هدیه ردی.
منوچهری.
این کعبتین بی نقش آورد سر به کعبم
تا بر دو کعبه گشتم چون کعب مدح گستر.
خاقانی (دیوان چ سجادی ص 188).

کعب. [ک َ] (اِخ) ابن اسد از کلانتران و احبار بنی قریظه بود و او تبع اصغر را از محاصره ٔ قلاع یثرب و تخریب کعبه منع کرد و اتفاقاً سخن او سودمند افتاد. (از حبیب السیر چ طهران ج 1 ص 93).

کعب. [ک َ] (اِخ) ابن اشرف یهودی از معاندین حضرت نبوی است. (از حبیب السیر چ طهران ج 1 ص 119).

کعب. [ک َ] (اِخ) ابن سور تابعی بودو بزمان خلافت عمر قضاء بصره میراند. (یادداشت مؤلف). وی در جنگ بصره که بسال 36 هَ.ق. از هجرت رخ دادجزو هواخواهان عائشه بود و در همان نبرد کشته شد.

کعب. [ک َ] (اِخ) ابن شبیب عصری مکنی به ابوسلیمان از تابعان بود. (یادداشت مؤلف).

کعب. [ک َ] (اِخ) ابن عاصم اشعری مکنی به ابومالک صحابی بود بعضی نام او را عبید و برخی عمرو گفته اند. (یادداشت مؤلف).

کعب. [ک َ] (اِخ) ابن عبداﷲ مکنی به ابوعبداﷲ از تابعان بود. (یادداشت مؤلف).

کعب. [ک َ] (اِخ) ابن عجره الانصاری مکنی به ابومحمد. (یادداشت مؤلف). رجوع به ابومحمد کعب در این لغت نامه و اعلام زرکلی ج 3 ص 812 شود.

کعب. [ک َ] (اِخ) ابن عدی [ع َ دی ی] از مردم حیره - شهری بنزدیک کوفه - بود. (یادداشت مؤلف از تاج العروس در ماده ٔ ح ی ی). رجوع به اعلام زرکلی ج 3 ص 812 شود.

کعب. [ک َ] (ع اِ) بند استخوان. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) (ازاقرب الموارد). ج، اکعب، کعوب، کعاب. || گره نیزه و نی و کلک. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد). عقده. (از ابن بیطار). ج، کعوب، اکعب، کعاب: الا انه اعرض منه اصغر کعوباً. (ابن بیطار). || شتالنگ. چنگاله کوب. پژول. (زمخشری). بجول. پجول. بژول. اشتالنگ. غاب. قاب. قاپ:
مرد از پی راه کعبه تازد
آن طفل بود که کعب بازد.
خاقانی.
به فرفره به مشاق و به کعب و سرمامک
به خرد چاهک و چوگان و گوی در طبطاب.
خاقانی.
- کعب ادرم، پژول ناپدید از گوشت. (مهذب الاسماء) (ناظم الاطباء) (آنندراج).
- کعب اصمع، پُژول خرد. بجول خرد. (مهذب الاسماء).
|| مچ پای آدمی. بعضی ها مفصل بین ساق و قدم دانند و بعضی دیگر مفصل زیر عظم. (ناظم الاطباء). استخوان بلند پشت پای که بستنگاه شراک باشد. (منتهی الارب). ج، کعوب، اکعب، کعاب. استخوان متصل به ساق است و به فارسی قاب نامند و بهترین او کعب گاو است و خوک است و خواص کعب خوک مذکور شد و سوخته ٔ کعب البقر جهت سپرز و تقویت باه و با عسل جهت تقویت جگر تفریح دل نافع و قدر شربتش تا سه قاشق. (تحفه ٔ حکیم مؤمن): صقلابیان همه پیراهن و موزه ٔ تا به کعب پوشند. (حدود العالم).
بساق عزم تو و کعب حزم تو نرسد
اگر بگیرد تا قلب و محور آتش و آب.
مسعودسعد.
آتشین آب از خوی خونین برانم تا به کعب
کاسیاسنگی است برپای زمین پیمای من.
خاقانی.
به بوتراب که شاه بهشت و کوثر اوست
فدای کعب و ترابش کواعب و اتراب.
خاقانی.
موج خون منت به کعب رسد
دامن حله بیشتر برکش.
خاقانی.
آه از این گریه که گه بندد و گه بگشاید
گه به کعب آید و گاهی به کمر می نرسد.
خاقانی.
سلطان بفرمود تا شمشیر هریک تخت بندی سازند و بر کعب او نهادند. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی). خوارزمشاه را به دست آوردند و قیدی که بر پای ابوعلی بود بر کعب او نهادند و در یک لحظه حالت هر دو شخص متبدل شد امیر اسیر گشت و اسیر امیر شد. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی).
که بی گردش کعب و زانو و پای
نشاید قدم بر گرفتن ز جای.
سعدی (بوستان).
احمق را ستایش خوش آید چون لاشه که در کعبش دمی فربه نماید. (گلستان سعدی).
خاک بینی ز کعب تا زانو
خانه ای را که دو است کدبانو.
(نقل از مؤلف).
|| طاس بازی نرد. ج، کُعب، کعاب. رجوع به کعبتان و کعبتین شود. || یک لخت از روغن و پاره ای از آن. || مقداری از شیر. || بزرگی. || بزرگی آبائی. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). منه اعلی اﷲ کعبه، ای جده و شرفه. || هر جسمی که دارای شش سطح باشد در تداول اهل مساحه. (ناظم الاطباء). || (اصطلاح ریاضی) نام مرتبه ٔ سوم است از ضرب چه مرتبه ٔ اول را شی ٔ می گویند و مرتبه ٔ دوم را مال و مرتبه ٔ سوم را کعب گویند مثلاًعدد سه را که شی ٔ فرض کردیم چون در سه ضرب کنیم مال میشود که نه باشد و چون مال که نه است در سه ضرب کنیم بیست و هفت میشود که کعب است و این در تداول اهل جبر و مقابله است. (ناظم الاطباء). || در اصطلاح اهل حساب حاصل ضرب جذر در مجذور. (ناظم الاطباء). || آن جزء از انسان و دیگر حیوانات که در وقت نشستن ملاصق زمین میشود. (ناظم الاطباء). || آن طرف از ظرفی که به روی زمین قرار می گیرد در صورتی که هموار و برابر باشد. (ناظم الاطباء). آن قسمت در باطیه و کاسه و امثال آن که اگر بر زمین گذارند در روی زمین قرار گیرد. (یادداشت مؤلف).
- کعب کوه، پای کوه. آن قسمت از کوه که ملاصق دشت اطراف خود باشد:
عزمش همی شکنجه کند کعب کوه را
تا گنج زرفشان دهد اندرخورسخاش.
خاقانی.

کعب. [ک َ] (اِخ) ابن لؤی بن غالب از اجداد حضرت رسول است و بنی عدی و بنی مدحج به وی منسوبند. (از حبیب السیر چ طهران ج 1 ص 99 و 159).

کعب. [ک َ] (اِخ) ابن ماتع معروف به کعب الاحبار. رجوع به کعب الاحبار شود.

کعب. [ک َ] (اِخ) ابن مالک انصاری مکنی به ابوعبداﷲ و بقولی عبدالرحمن صحابی بود. رجوع به تاریخ الخلفاء ص 36 و 98 و110 و 137 و عیون الاخبار و اعلام زرکلی ج 3 ص 813 شود.

کعب. [ک َ] (اِخ) ابن مامه رجوع به کعب مامه شود.

فرهنگ معین

بند استخوان، پاشنه پا، ریشه سوم هر عدد، جمع کعاب، طاس - بازی نرد. [خوانش: (کَ عْ) [ع.] (اِ.)]

فرهنگ عمید

(زیست‌شناسی) بند استخوان، استخوان بندگاه پا و ساق،
(زیست‌شناسی) پاشنۀ پا، شتالنگ،
(ریاضی) ریشۀ سوم عدد،

حل جدول

استخوان پاشنه پا

بند استخوان

استخوان پاشنه پا، بند استخوان

فرهنگ فارسی هوشیار

پاشنه پا، بند استخوان

فرهنگ فارسی آزاد

کَعْب، هر بند استخوان (جمع:کِعاب- کُعُوْب- اَکعُب)، هر استخوان مُکَعَّب مثل استخوان قاب (در پاشنه پا) و یا استخوانهای قوزک پا (در عربی)، شرف و مجد (جمع:کُعُوْب). شأن و مقام- حجمی با شش سطح مربع و متساوی که در فارسی مکعّب می گویند- حاصل سه بار ضرب هر عدد در خودش مثلاً کعب عدد سه، بیست و هفت می باشد (عدد 27 را مکعب عدد سه می گویند) (جمع:اَکْعاب)، هر طاس تخته نرد (جمع:کِعاب)،

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری