معنی کز در فرهنگ لغات ها (دهخدا،معین و ... ) + سایر منابع اطلاعاتی

لغت نامه دهخدا

کز. [ک َ / ک َ زَ] (اِخ) نام ولایتی است از هندوستان. (برهان) (آنندراج) (ناظم الاطباء).

کز. [ک َ] (اِ) نوعی از ابریشم کم قیمت که قز معرب آن است. (آنندراج). ابریشم خام. (ناظم الاطباء). ابریشم کم بها. کژ. کج. قز. (فرهنگ فارسی معین). معرب قز و آن نوعی از ابریشم است. (فهرست مخزن الادویه).

کز. [ک َزز] (ع ص) مرد تند. ج، کُزّ. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). خشک منقبض. (از اقرب الموارد).
- جمل کز، سخت شدید. (از اقرب الموارد).
- ذهب کز، زر سخت. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
- رجل کزالیدین، مرد زفت و بخیل. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). ذوکز یعنی صاحب بخل. (از اقرب الموارد). مرد بخیل ید. (مهذب الاسماء).
- وجه کز، روی زشت و ترش. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). قبیح. (از اقرب الموارد).

کز. [ک َزز] (ع مص) تنگ کردن چیزی را. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). || باهم نزدیک نهادن گام را. (آنندراج) (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). رجوع به کزازه و کزوزه شود. || کُزَّ فلان ٌ؛ کزاز زده شد. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (منتهی الارب). رجوع به کزاز شود.

کز. [ک َ] (اِ) اسم فارسی طرفاست، بزرگ او اثل است و ثمرش عذبه و بری او بی ثمر و کوچک آن مخصوص به این و شکوفه اش سفید مایل به سرخی و ثمرش مثلث و کزمازج نامند. (تحفه). رجوع به کزمازج شود.

کز.[ک ِ] (اِ) تنگی چیزی. || نزدیکی گامها به یکدیگر. (فرهنگ فارسی معین). رجوع به کَزّ شود.

کز. [ک ِ] (اِ) حالت انسان یا جانوری در خود فرورفته و به کنجی خزیده از سرما یا ناخوشی. رجوع به کز کردن شود.

کز. [ک ِ] (اِ) بوی پشم و پر سوخته. بوی سوختگی پشم و پر و ابریشم و مانند آن. (یادداشت مؤلف).رجوع به کز خوردن شود. || حالت سوختن پر یا پشم و بوی از آن برخاستن. رجوع به کز دادن شود.

کز. [ک ُزز] (ع ص، اِ) ج ِ کَزّ. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (از منتهی الارب). رجوع به کز شود.

کز. [ک َ/ ک ِ] (حرف ربط + حرف اضافه ٔ) (از: ک، مخفف که، + ز، مخفف از. که از باشد. (برهان) (آنندراج) (از ناظم الاطباء). به معنی که از. (ناظم الاطباء):
جعدی سیاه دارد کز گشنی
پنهان شود بدو درسرخاره.
رودکی.
به حق آن روی خوب بسان منقار باز
به حق آن روی خوب کزو گرفتی براز.
رودکی.
کنون همانم و خانه همان و شهر همان
مرا نگویی کز چه شده ست شادی سوک.
رودکی.
پریچهره فرزند دارد یکی
کز او شوختر کم بود کودکی.
بوشکور.
من آنگاه سوگند این سان خورم
کز این شهر من رخت برتر برم.
بوشکور.
سوگند خورم به هرچه دارم ملکا
کز عشق تو بگداخته ام چون کلکا.
ابوالمؤید.
کیست کز وصل تو ندارد سود
کیست کش فرقت تو نگزاید.
دقیقی.
مکن ای روی نکو زشتی با عاشق خویش
کز نکورویان زشتی نبود فرزاما.
دقیقی.
و ایشان با همه ٔ کافران کز گرد ایشان است حرب کنند و بهتر آیند. (حدود العالم).
جز این داشتم اومید و جز این داشتم الجخت
ندانستم کز دور گواژه زندم بخت.
کسائی.
سزد که پروین بارد دو چشم من شب و روز
کنون کزین دو شب من شعاع برزد پرو.
کسائی (زندگی، اندیشه و شعر او ص 111).
بدو گفت کز من بگوی این پیام
که ای شاه بینادل نیک نام.
فردوسی.
بدیشان چنین گفت کز بخت بد
همی هر زمان بر سرم بد رسد.
فردوسی.
سوگند خورم کز تو برد حورا خوبی
خوبیت عیان است چرا باید سوگند.
عماره.
وصال تو تا باشدم میهمانی
سزدکز تو یابم سه بوسه نهاری.
خفاف.
مگرکه نار کفیده است چشم دشمن تو
کز او مدام پریشان شده ست دانه ٔ نار.
فرخی.
طاعت تو چون نماز است و هر آنکس کز نماز
سربتابد بی شک او را کرد باید سنگسار.
فرخی.
کز او بتکده گشت هامون چو کف
به آتش همه سوخته شد چو خف.
عنصری.
براند خسرو مشرق بسوی بیلارام
بدان حصاری کز برج او خجل ثهلان.
عنصری.
بانگ صلوات خلق از دور پدید آید
کز دور پدید آید از پیل تو عماری.
منوچهری.
زین دادگری باشی وزین حق بشناسی
کز خلق به خلقت نتوان کرد قیاسی.
منوچهری.
کسی کز خدمتت دوری کند هیچ
بر او دشمن شود گردون گردا.
عسجدی.
حیدر کز او رسید و زفخر او
از قیروان به چین خبر خیبر.
ناصرخسرو.
آن خط کز آن قلم آید آن را لجینی خوانند. یعنی خط سیمین. (نوروزنامه).
کجا آن شیر کز شمشیرگیری
چومستان کرد با ما شیرگیری.
نظامی.
دورنگر کز سر نامردمی
برحذر است آدمی از آدمی.
نظامی.
جور نگر کز جهت خاکیان
جغد نشانم بدل ماکیان.
نظامی.
در حدیث آمده ست کز دل دوست
به دل دوست رهگذر باشد.
تاج الدین آبی.
گفت با لیلی خلیفه کاین تویی
کز تو مجنون شد پریشان و غوی.
مولوی.
باز آی کز صبوری و دوری بسوختیم
ای غایب از نظر که به معنی برابری.
سعدی.
دانمت آستین چرا پیش جمال می بری
رسم بود کز آدمی روی نهان کند پری.
سعدی.
این همه شهد و شکر کز سخنم می ریزد
اجر صبریست کز آن شاخ نباتم دادند.
حافظ.
گرچه با دلق ملمع می گلگون عیب است
مکنم عیب کزو رنگ ریا می شویم.
حافظ.
چل سال بیش رفت که من لاف میزنم
کز چاکران پیر مغان کمترین منم.
حافظ.
کز درآمد بقچه را زد دورباش
گفت ای خسقی ز والا دور باش.
نظام قاری.
|| مخفف آنکه از. (یادداشت مؤلف):
روی از خدا بهر چه کنی شرک خالص است
توحید محض کز همه رو در خدا کنی.
سعدی.
|| (حرف ربط مرکب) بمحض اینکه. همین که.آنگاه که. (یادداشت مؤلف):
شماساس کز پیش جیحون برفت
سوی سیستان روی بنهاد تفت.
فردوسی.
از دل و پشت مبارز برگشاید صد تراک
کز زه عالی کمان خسرو آید یک ترنگ.
عسجدی.

فرهنگ معین

تنگی چیزی، (عا.) انسان یا جانوری که به کنجی خزیده و در خود فرو رفته باشد. [خوانش: (کِ) (اِ.)]

فرهنگ عمید

سوختن الیافی مانند پشم و مو که بوی خاصی ایجاد می‌کند،
* کز کردن: (مصدر لازم) [عامیانه، مجاز] خود را جمع کردن و در خود فرورفتن،

=کژ٢

که از: چل سال بیش رفت که من لاف می‌زنم / کز چاکران پیر مغان کمترین منم (حافظ: ۶۸۶)،

حل جدول

ابریشم کم بها

بوی پشم سوخته

پژمردگی

ابریشم کم بها، پژمردگی، بوی پشم سوخته

گویش مازندرانی

خرخره، گس

ذلیل و زبون، افسرده و پریشان، گس مزه

گس بدمزه

فرهنگ فارسی هوشیار

مرد تند ‎ زشت، تنگ کردن (اسم) تنگی چیزی، نزدیکی گامها به یکدیگر، انسان یا جانوری در خود فرو رفته و بکنجی خزیده (از سرما یا نا خوشی) (تنگسیر)

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری