معنی پیران سر در فرهنگ لغات ها (دهخدا،معین و ... ) + سایر منابع اطلاعاتی

لغت نامه دهخدا

پیران سر. [س َ] (اِ مرکب، ق مرکب) پیرانه سر. ایام پیری. سر پیری. بروزگار کهنسالی:
بار خدا بعبدلی را چه بود
کزپس پیران سر دیوانه شد.
معروفی بلخی.
ببینی کزین بی هنر دخترم
چه رسوایی آمد به پیران سرم.
فردوسی.
همی گفت کاندر جهان کس ندید
به پیران سر این بد که بر من رسید.
فردوسی.
چو آمد مرا روز کین خواستن
به پیران سر این لشکر آراستن.
فردوسی.
مگر بازگردد ز بدنام من
به پیران سر این بد سرانجام من.
فردوسی.
نبینی که بر من به پیران سرا
چه آمد ز بخت بد اندرخورا.
فردوسی.
بهر کار درد دل من مجوی
بپیران سر از من چه خواهی بگوی.
فردوسی.
کرا آمد این پیش کامد مرا
که فرزند کشتم به پیران سرا.
فردوسی.
بپیران سر اکنون به آوردگاه
بگردیم یک با دگر بی سپاه.
فردوسی.
نگه کن کنون تا پسند آیدت
بپیران سر این سودمند آیدت.
فردوسی.
بفر بخت تو برنا شوم بپیران سر
جوان طبیعت گردم بنظم مدح و ثنا.
سوزنی.
گر گذشتم بر در میخانه ناگاهی چه شد
ور به پیران سر شکستم توبه یکباری چه شد.
عراقی.
بر درت مانده ام بپیران سر
خشک لب بر کنار بحر قصیر.
مجد همگر.
نهاد عقل بپیش تو سر به پیران سر
ز حد خود نکشد بیش عقل در سر پای.
جمال الدین سلمان.
رجوع به پیرانه سر شود.

فرهنگ عمید

روزگار پیری، سر پیری: به پیران‌سر اکنون برآوردگاه / بگردیم یک با دگر بی‌سپاه (فردوسی: ۴/۱۱۵)،

فرهنگ فارسی هوشیار

ایام پیریسر پیری. یا به پیران سری. بروزگار پیری: چو آمد مرا روز کین خواستن به پیران سر این لشکر آراستن. (فردوسی)

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری
تصاویر