معنی پهناور در فرهنگ لغات ها (دهخدا،معین و ... ) + سایر منابع اطلاعاتی

لغت نامه دهخدا

پهناور. [پ َ وَ] (ص مرکب) بسیارعریض. دارای پهنا، پهنادار. سخت عریض. پرپهنا. عراض. مصفح. (از منتهی الارب). صلاطح. پهن: مجثئل، پهناور و راست ایستاده. عریض ٌ اریض، پهناور. رأس ٌ مفرطح، سر پهناور. (منتهی الارب). || ذوسعه. متسع. فراخ. وسیع. بافضا: کشوری پهناور، وسیع:
به آتش درشود گر نی چو خشم اوست سوزنده
بدریا درشود ورنه چو جود اوست پهناور.
(از فرهنگ اسدی نخجوانی).
چه ابر با کف دیناربار تو و چه گرد
چه بحر با دل پهناور تو و چه شمر.
فرخی.
دست او ابر است و دریا را مددباشد ز ابر
نیز از دستش جهان دریای پهناور شود.
فرخی.
امیر صفه ای فرموده بود بر دیگر جانب باغ برابر خضرا، صفه ای سخت بلند و پهناور. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 349).
چون تو دانا بسیست گرد جهان
تنگدل زین جهان پهناور.
سنائی.
چو کودک بدست شناور در است
نترسد اگردجله پهناور است.
سعدی.
قَصْعَهٌ صلخفه؛ کاسه ٔ پهناور قریب تک. رحرحان، رحرح، رحراح، چیز فراخ و پهناور. صفیح، روی پهناور از هر چیزی. (منتهی الارب). || دور. || پهن اندام: جاریه سلطحه؛ دختر عریض و پهناور. جاریهٌ صلدحه؛ دختر پهناور. صلطحه؛ زن پهناور. صلندحه؛ ماده شتر پهناور. (منتهی الارب).

فرهنگ معین

فراخ، وسیع، بسیار عریض. [خوانش: (پَ وَ) (ص مر.)]

فرهنگ عمید

پُرپَهنا، بسیارپهن، عریض،
وسیع،

مترادف و متضاد زبان فارسی

پهن، فراخ، گسترده، واسع، وسیع،
(متضاد) تنگ

فرهنگ فارسی هوشیار

بسیار عریض، پهنادار، با فضا، وسیع، پر پهنا

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری
تصاویر