معنی پرگاله در فرهنگ لغات ها (دهخدا،معین و ... ) + سایر منابع اطلاعاتی

لغت نامه دهخدا

پرگاله. [پ َ ل َ / ل ِ] (اِ) پرکاله. پرغاله. پرگاره. (رشیدی). وصله ای باشد که بر جامه دوزند. (لغت نامه ٔ اسدی). کژنه. (لغت نامه ٔ اسدی). وصله در جامه. پینه و وصله که بر جامه دوزند. (برهان). فضله ای که در جامه کنند چون وصله ای در او دوزند از هرچه بود و کژنه نیز گویند. (حاشیه ٔ فرهنگ اسدی):
ماه تمام است روی کودکک من
وز دوگل سرخ اندرو پرگاله.
رودکی.
|| پاره ای از هر چیزی. (فرهنگ رشیدی). حصه و پاره و لخت باشد. (برهان). فلقه: الأنقیاب،بِدَ و واشدن بیضه، یعنی دوپرگاله شدن. (مجمل اللغه)، قرقوس، برآمدنگاه آب گرم پلید گویا پرگاله ٔ آتش است. (منتهی الارب):
من آب طلب کردم از این دیده ٔ خونبار
او خود همه پرگاله ٔ خون جگر آورد.
خسرو.
دربار سرشکم همه پرگاله ٔ خون است.
شیخ علینقی (از فرهنگ رشیدی).
|| پارچه ای هست ریسمانی مانند مثقالی. (برهان).

فرهنگ معین

وصله، پینه، پاره ای از هر چیز. [خوانش: (پَ لَ) (اِ.)]

فرهنگ عمید

پاره‌ای از چیزی، حصه، پاره، لَخت،
وصله، پینه: ماه تمام است روی دلبرک من / وز دو گل سرخ اندر او پرگاله (رودکی: ۵۲۹)،

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری
تصاویر