معنی پره در فرهنگ لغات ها (دهخدا،معین و ... ) + سایر منابع اطلاعاتی

لغت نامه دهخدا

پره. [پ َرْ رِ / پ ِ رِ] (اِ) درختکی کائوچوکی دشتی نام آن در بندرعباس پره است و بسواحل عمان تا 1300 گزی ارتفاع دیده شود ونام دیگر آن پرخ است. رجوع به پرخ شود. (گااوبا).

پره. [پ َ رَ / رِ / پ َرْ رَ / رِ] (اِ) حلقه و دایره ٔ لشکر از سوار و پیاده. خطی که از سوار و پیاده کشیده شود و آنرابعربی صف خوانند. (برهان). حلقه ٔ زده ٔ لشکریان سوارو پیاده برای حصار دادن نخجیر و جز آن:
ز گلبنان شکفته چنان نماید باغ
که میر پرّه زدستی بدشت بهر شکار.
فرخی.
مرغ از آن پرّه برون رفت ندانست همی
ز استواری که همی پرّه زدند آن لشکر.
فرخی.
در میان پره در تاخت کمان کرد به زه
جفت با عزت و با دولت و با فتح و ظفر.
فرخی.
گرد ایشان پره ای بستی مانند عقاب
زان برون رفت ندانست همی زایچ کنار.
فرخی.
از غلامان حصاری چو حصاری پره کرد
گرد دشتی که بصدره نپرد مرغ به پر.
فرخی.
آید بر کشتگان هزار نظاره
پرّه کشند و بایستند کناره.
منوچهری.
سپه پره زده همچون حصاری
حصاری گشته در وی هر شکاری.
فخرالدین اسعد (ویس و رامین).
همه لشکرپره داشتند و از ددگان و نخجیر برانده بودند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 513). چون پره تنگ شد نخجیر را در باغی راندند. (تاریخ بیهقی ص 513).
دو لشکر زدند از دو سو پره باز
ببد دست جنگ دلیران دراز.
اسدی (گرشاسب نامه نسخه ٔ خطی کتابخانه ٔ مؤلف، ص 177).
پرنده جهان ز تو و در پیشت
دایم زده آز و آرزو پره.
ناصرخسرو.
بزمی است این که هست سراسر سعود چرخ
پره زده بگرد بساط تو چون خیم.
مسعودسعد.
در درون پرّه افتد از برون نی
شیر و گاو آسمان روز شکارت.
انوری.
ور پره زند لشکر عزمت نبود تک
جز داخل آن نیز ردیف سرطان را.
انوری.
از سواران پرّه بسته بدشت
رمه ٔ گور سوی شاه گذشت.
نظامی.
|| دامن. کناره. طرف:
همیدون پرّه های کوه قارن
به پیشش هم چنان آید که گلشن.
فخرالدین اسعد (ویس و رامین).
بدین خیمه های تهی و چهارپای و شبانی چند منگرید که خصمان در پره ٔ بیابان اند و کمین ها ساخته تا خللی نیفتد. (تاریخ بیهقی ص 493). بکتغدی حاجب و غلامان در پرّه بیابان میراندند بر اشتر. (تاریخ بیهقی ص 38). اعیان و مقدمان با لشکر انبوه و ساخته در پره ٔ بیابان اند. (تاریخ بیهقی ص 618). چون بمرو رسیدیم شهر و غلات بدست ما افتد و خصمان به پره های بیابان افتند. (تاریخ بیهقی ص 631).
بر نشان پای آن سرگشته راند
گرد از پره ٔ بیابان برفشاند.
مولوی.
چو لشکر جمع شد در پرّه ٔ کوه
زمین بر گاو مینالید ز انبوه.
شرف یزدی (از فرهنگ شعوری).
|| دندانه ٔ چرخ و دولاب. دندانه ٔ آسیا. پر آسیا. بال آسیای بادی. ناعره. هر یک از تخته های پهن متصل به ستونه ٔ آسیا که آب بدانها خورد و گردند:
ستوران و پیلان چو تخم گیا
شد اندر دم پرّه ٔ آسیا.
فردوسی.
نرگس بسان چرخ یکی «پرّه ٔ» آسیاست
آن چرخ آسیا که ستون زمردین کنی.
منوچهری.
[صف ّ ستارگان ز] بَر چرخ زود گرد
چون پرّه های سیمین بر چرخ آسیا.
معزی.
بارّه پدر و مثقب و کمانه و مقل
بخط مهره ٔ گردون و پره ٔ دولاب.
خاقانی.
آبی است زیرپره که میگردد آسیا
سرّیست زیر پرده که میگردد آسمان.
قاآنی.
|| دُکلان را گویند که دوک پشم رشتن باشد. || نرمه ٔ چپ و راست بینی. جانب وحشی هر یک از منخرین از جهت سفلی. پره ٔ بینی. ارنبه. بَچَش. (برهان). پشک. کِنفِره:
چون بوم بام چشم به ابرو برد به خشم
وز کینه گشته پرّه ٔ بینیش پیل وار.
سوزنی.
|| جزوی از قفل را گویند که قفل را بدان محکم و مضبوط سازند. (جهانگیری). پره ٔ قفل. گِره قفل. دندانه ٔ قفل. فراشه. گِرژ. شب پَرَه. دندانه ٔ کلید. (فرهنگ اوبهی). شباه. شَباه، افراش، پره در قفل کردن:
دو دوست چون بهم آیند همچو پرّه ٔ قفل
که تا دمی رخ هجرانشان نباید دید.
سنائی.
گر رای روشنت نه کلید جهان بود
در کام قفل شب شکند پرّه ٔ نهار.
اثیرالدین اخسیکتی.
چون قفل و پرّه آلت بند است روز و شب
زان لاجرم کلید در غم نیافت کس.
خاقانی.
چو پیغام شه با تو کردم پدید
مزن پرّه ٔ قفل را بر کلید.
نظامی.
ناطقه بی اختیار مدح تو سازد
پره ٔ قفل سخن کلید زبان را.
سیف اسفرنگ.
|| فراشه ٔ در. کوژابند. کوژانوک. || برگ خرد:
برنتوانم گرفت پره ٔ کاهی ز ضعف
گرچه بصورت یکی است روی من و کهربا.
خاقانی.
از بهر جذب خنجر بیجاده رنگ تست
در آخر مجره اگر پره ٔ کهست.
ظهیرفاریابی.
|| پهلو. جنب. (برهان):
همی پَرّ بشکافت بر تیز تیر
بدان سان زند مرد نخجیرگیر.
فردوسی.
این بار گران بکوبدت بی شک
هم گردن و پشت و مهره و پرّه.
ناصرخسرو.
هر یک از خانه های مرکبات که با پرده و غشائی از دیگران ممتاز است: یک پره پرتقال. یک پره توسرخ. || تَشَنّج. || در بعض لغات چون مزید مؤخری آمده است مانند: بادپره. || پره زدن، پره کردن، پره داشتن، پره بستن. پره کشیدن، بمعنی گرداگرد گرفتن و حلقه زدن و چنبره زدن، و دور کردن و دایره بستن است. پرّه پرّه کردن، به پره ها جدا کردن لیمو و نارنگی و پرتقال و امثال آن.

پره. [پ ِ رِ] (اِخ) ناحیه ای در فلسطین قدیم، واقع در مشرق اُردن و پایتخت آن پلا نام داشت.

فرهنگ معین

حلقه و دایره لشکر از سوار و پیاده، کناره چیزی، پهلو، دندانه چرخ و دولاب، جزوی از قفل که قفل با آن محکم می شود. [خوانش: (پَ) (اِ.) = پرون: ]

فرهنگ عمید

هر یک از تیغه‌های پروانه،
دامن، طرف، و کنارۀ چیزی: پرۀ بیابان، پرۀ دشت، پرۀ کوه، از پرۀ دشت سوی آن سنگ / گردی برخاست توتیارنگ (نظامی: ۴۶۴)،
هرچیز پَرمانند: پرۀ قفل، پرۀ آسیاب، پرۀ بینی،
[قدیمی] حلقه و دایرۀ لشکر و مردم،
* پره بستن: (مصدر لازم) [قدیمی]
حلقه زدن،
دایره‌وار ایستادن مردم یا لشکریان: از سواران پره‌بسته به دشت / رمهٴ گور سوی شاه گذشت (نظامی۴: ۵۹۴)،
* پره زدن: (مصدر لازم) [قدیمی] = * پره بستن

مترادف و متضاد زبان فارسی

پروانه، چرخ‌دنده، دندانه، چنبر، چنبره، حلقه

گویش مازندرانی

تیغه ی چوبی، اولین اتاق تالار، ایوان، هرچیز دم دستی

دنده ی بدن

برخیز

کناره

پریروز، تالار کوچک محل نگاه داری دام، داس، انبارک کنار...

پس فردا، این همه، به این زیادی

برگ، دامن، شاخه های درخت، پر پرنده

فرهنگ فارسی هوشیار

(اسم) حلقه و دایره لشکر از سوار و پیاده برای حصار دادن نخجیر و جز آن، خطی را گویند که از سوارو پیاده تشکیل شود صف، دامن کناره طرف. -4 دندانه چرخ و دولاب دندانه آسیا پر آسیا ناعره، پهلو جنب، جزوی از قفل که بدان قفل محکم گردد، برگ کاه. -8 دکلان دوک پشم رشتن، فراشه در کوژابند کوژانوک، هر یک از خانه های مرکبات که با پرده و غشایی از دیگران جداست، تشنج، بادپره -13 هر یک از اجزای گل خاتم و آن تشکیل شده است از یک مثلث فلزی که در وسط قرار میگیرد و سه مثلث دیگر چوبی یا استخوانی در پهلوی هریک از اضلاع آن، پرخ یا پره آب. محیط و دایره آب. یا پره های بینی. (اسم) قسمت غضروفی ابتدای سوراخهای بینی که دیواره های طرفی سوراخهای بینی را میسازند و جلو نیز بغضروف نوک بینی منتهی میشود ارنبتین نرمه راست و چپ بینی ارنبه بچش پشک. یا پره پروانه. هر بخش ازاجزای پروانه یا پره قفل. جزوی از قفل که قفل را بدان محکم و مضبوط سازند گره قفل دندانه قفل دندانه کلید گرژ شب پره. یا پره گوش. نرمه راست و چپ گوش.

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری