معنی پرسخن در فرهنگ لغات ها (دهخدا،معین و ... ) + سایر منابع اطلاعاتی
پرسخن. [پ ُ س ُ خ ُ / خ َ] (ص مرکب) حَدِث. حِدّیث. مِکثار. ثَرّ. ثَرّه. بسیارسخن. بسیارگوی. پرگوی. پرچانه. پرحرف. روده دراز. پرروده:
مرا غمز کردند کآن پرسخن
به مهر نبی و علی شد کهن.
فردوسی.
برفتند پیچان لب و پرسخن
پر از کین دل از روزگار کهن.
فردوسی.
چو بشنید کودک ز نوشین روان
سرش پرسخن گشت و گویا زبان.
فردوسی.
کنون آمدی با دلی پرسخن
که من نو کنم روزگار کهن.
فردوسی.
ورا چشم بی آب و لب پرسخن
مرا دل پر از دردهای کهن.
فردوسی.
از آن انجمن شد دلی پرسخن
لبان پر ز گفتارهای کهن.
فردوسی.
دلی پر ز دانش سری پرسخن
زبان پر ز گفتارهای کهن.
فردوسی.
بیامد یکی پرسخن کفشگر
چنین گفت کای شاه بیدادگر.
فردوسی.
|| طویل. دراز. مُطوّل:
شکسته شد آن مرد جنگ آزمای
ازآن پرسخن نامه ٔ سوفرای.
فردوسی.
پرگو، بسیارگو،
سخنور،
بگو، پرچانه، پرحرف، رودهدراز، وراج،
(متضاد) کمحرف، کمسخن
(صفت) پرگوی