معنی پاسه در فرهنگ لغات ها (دهخدا،معین و ... ) + سایر منابع اطلاعاتی

لغت نامه دهخدا

پاسه. [س ِ] (اِخ) کرسی اُرن از ناحیه ٔ آرژانتان. دارای 1307 تن سکنه و صنعت آن آشگری و پیراستن پوست است.

پاسه. [س َ / س ِ] (اِ) تاسه. تلواسه. میل کردن به هر چیز. (برهان). آزمندی. || غم و اَندوه و فشردن گلو. (برهان). و ظاهراً این صورت مصحف تاسه باشد.

فرهنگ معین

میل کردن به هر چیزی، آزمندی، غم، اندوه. [خوانش: (س ِ) (اِ.)]

فرهنگ فارسی هوشیار

(اسم) میل کردن بهر چیز آزمندی تاسه تلواسه، غم. اندوه و فشردن گلو. توضیح ظاهرا این صورت مصحف (تاسه) است.

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری
تصاویر