معنی پابند در فرهنگ لغات ها (دهخدا،معین و ... ) + سایر منابع اطلاعاتی

لغت نامه دهخدا

پابند. [ب َ] (اِ مرکب) آنچه بر پای دواب بندند. نوار یا طنابی که بر مچ ستور بندند وبه میخ استوار کنند. شکال. رِساغ. رِصاغ. || بندی که بر پای مجرم نهند. پاوَند. || (ن مف مرکب) مقید و گرفتار. پای بند. مقابل مجرّد.
- پابند چیزی بودن، بدان تعلق خاطر و دلبستگی داشتن.
- پابند چیزی شدن، بدان موآخذ گشتن. بدان معاقب شدن:
عاقبت هر کسی ز پست و بلند
بجزای عمل شود پابند.
مکتبی.
- پابند کردن ستور، سکندری خوردن. رو رفتن. شخشیدن. تپق زدن. سر سم رفتن.

فرهنگ معین

(اِمر.) بندی برای بستن پای مجرمان، عقال، آنچه که با آن پای حیوان را ببندند، (ص مر.) گرفتار، اسیر، شیفته، مفتون، متعهد، وفادار. [خوانش: (بَ)]

فرهنگ عمید

ریسمانی که با آن پای حیوان، اسیر، یا مجرم را ببندند،
(صفت مفعولی) [مجاز] مقید، گرفتار،
(صفت مفعولی) [مجاز] کسی که به ‌کاری یا شخصی علاقه‌مند باشد،
[قدیمی] بَخو، قید،
* پابند شدن: (مصدر لازم)
مقید شدن، گرفتار شدن،
[مجاز] عاشق شدن،

مترادف و متضاد زبان فارسی

مقید، وابسته، اسیر، دچار، گرفتار، عیالوار، متاهل، معیل، دلباخته، عاشق، فریفته، مفتون، هواخواه، بند، قید، پاوند

گویش مازندرانی

گرفتار، اسیر

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری
تصاویر