معنی وفات در فرهنگ لغات ها (دهخدا،معین و ... ) + سایر منابع اطلاعاتی
وفات. [وَ] (ع اِ) وفاه. مرگ. (آنندراج) (مهذب الاسماء) (غیاث اللغات) (از ناظم الاطباء). موت. فوت:
مغزها از وفات تو بگداخت
دیده ها در غم تو جیحون شد.
مسعودسعد.
اجل بگسلاندش طناب امل
وفاتش فروبست دست از عمل.
سعدی.
مهل که روز وفاتم به خاک بسپارند
مرا به میکده بر در خم شراب انداز.
حافظ.
بعد از وفات تربت مادر زمین مجوی
درسینه های مردم عارف مزار ماست.
حافظ.
- وفات کردن،مردن. (ناظم الاطباء). درگذشتن.
- وفات یافتن، مردن. (ناظم الاطباء). وفات کردن: در روز چهارشنبه سنه ٔ... وفات یافت. (راحهالصدور راوندی).
- تاریخ وفات، تاریخ مرگ شخصی. تاریخ درگذشت:
آنکه میلش سوی حق بینی و حق گوئی بود
سال تاریخ وفاتش طلب از میل بهشت.
حافظ (دیوان چ قزوینی - غنی ص 361).
رجوع به وفاه شود.
(وَ) [ع. وفاه] (اِ.) مرگ. ج. وفیات.
موت، مرگ،
* وفات یافتن (کردن): (مصدر لازم) مردن،
مرگ، درگذشت، میرش
مرگ - درگذشت
درگذشت، رحلت، فوت، مردن، مرگ، ممات، موت،
(متضاد) حیات
بنگرید به وفاه (اسم) مرگ موت: ((ذکر شنوانیدن وفات امیر زاهه محمد سلطان بمادرش خان زاده. )) یا تاریخ وفات. تاریخ مرگ شخصی: ((آنکه میلش سوی حق بینی وحق گویی بود سال تاریخ وفاتش طلب از میان بهشت. )) (حافظ)