معنی وصاف در فرهنگ لغات ها (دهخدا،معین و ... ) + سایر منابع اطلاعاتی
وصاف. [وَص ْ صا] (ع ص) وصف شناس. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). عارف به وصف. (آنندراج) (از اقرب الموارد). بسیار وصف کننده. (ناظم الاطباء):
کمترین وصاف او خاقانی است
کآسمان صاحبقران میخواندش.
خاقانی.
|| طبیب. (المنجد). پزشک. حریری آن را بر طبیب اطلاق کرده است. (از اقرب الموارد).
وصاف. [وَص ْ صا] (اِخ) کویی است در نسف (نخشب). (معجم البلدان):
به کوی وصاف آن نامه را بزن عنوان
به پیش نامه ٔ تو تا که خوازه بندم کوی.
سوزنی.
وصاف. [وَص ْ صا] (اِخ) لقب عبداﷲبن فضل اﷲ شیرازی صاحب تاریخ وصاف. (ناظم الاطباء). رجوع به وصاف الحضره شود.
(وَ صّ) [ع.] (ص.) وصف کننده، شناسنده وصف و بیان حال.
وصفکننده، عارف به وصف و بیان حال،
پزشک،
ستاینده، زابشناس، بیماری شناس پزشک (صفت) بسیار وصف کننده وصف شناس.
وَصّاف، وَصف کننده، عارف به وصف و صفت- طبیب تشخیص دهنده مرض،