معنی وزان در فرهنگ لغات ها (دهخدا،معین و ... ) + سایر منابع اطلاعاتی

لغت نامه دهخدا

وزان. [وَ] (حرف ربط + حرف اضافه + ضمیر) مخفف و از آن:
وزان پس یلان سینه را دید و گفت
که اکنون چه داری تو اندر نهفت.
فردوسی.
وزان چاره جستن بدان روزگار
وزان پوشش جامه ٔ شهریار.
فردوسی.

وزان. [وَ] (نف) جهنده باشد عموماً و تموج هوا را گویند خصوصاً. (آنندراج) (برهان). روان. (غیاث اللغات). وزنده. (ناظم الاطباء). در حال وزیدن:
خیزید و خز آرید که هنگام خزان است
باد خنک از جانب خوارزم وزان است.
منوچهری.
تا بادها وزان شد بر روی آبها
آن آبها گرفت شکنها و تابها.
منوچهری.
زلفش کشید باد صبا چرخ سفله بین
کآنجا مجال باد وزانم نمیدهد.
حافظ.

وزان. [وِ] (ع اِ) برابر. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء): هذا وزانه، آن برابر اوست. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). || (مص) برابر کردن میان دو چیز. (آنندراج). موازنه. (المصادر زوزنی) (ناظم الاطباء). همسنگی. (فرهنگ فارسی معین): و نگذارد که نااهل بدگوهر خویشتن را در وزان احرار آرد. (کلیله و دمنه).

وزان. [وَزْ زا] (ع ص) سنجش کننده. وزن کننده. بسیار وزن کننده. (غیاث اللغات). آنکه بار سنجد. (مهذب الاسماء) (آنندراج). قپاندار. ترازودار. آنکه می سنگد و وزن میکند. (ناظم الاطباء):
همی نگردد، چندانکه دم زنی فارغ
ز برکشیدن زر عطای او وزان.
فرخی.
ز بس کشیدن زر عطاش مانده شده ست
چو پای پیلان دو دست خازن و وزان.
فرخی.
جهان دو قسمت باید ز بهر جود ترا
یکی همه وزان ویکی همه ضراب.
مسعود.

وزان. [وُزْ زا] (ع ص، اِ) وزن کنندگان. (غیاث اللغات).

فرهنگ معین

(وَ) (ص فا.) = بَزان: وزنده.

(وِ) [ع.] (اِمص.) موازنه، همسنگی.

فرهنگ عمید

وزنده، در حال وزیدن،

روبه‌رو کردن،
برابر کردن در وزن، سنجیدن دوچیز که کدام سنگین‌تر است،
(اسم) برابر، برابر در وزن، هم‌سنگ،

وزن‌کننده، سنجنده،

گویش مازندرانی

آبشاری که در سرچشمه ی رود تشکیل می شود، بخش عمیق و گود رود...

فرهنگ فارسی هوشیار

شتاب سنگنده سنجنده (صفت) وزنده. (صفت) وزن کننده سنجنده. یا وزان سخن سخن سنج: تاکند تقطیع این وزن وزان سخن فاعلاتن فاعلاتن فاعلاتن فاعلات. (انوری) (اسم) موازنه همسنگی: ونگذارد که نا اهل بد گوهر خویشتن را دروزان احراردرآرد. . .

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری