معنی همسال در فرهنگ لغات ها (دهخدا،معین و ... ) + سایر منابع اطلاعاتی

لغت نامه دهخدا

همسال. [هََ] (ص مرکب) هم سال. هم سن. (آنندراج). دو تن که به یک اندازه عمر کرده باشند. (یادداشت مؤلف). همزاد:
کنون صد پسر گیر همسال او
به بالا و چهر و بر و یال او.
فردوسی.
سیاوش مرا بود همسال و دوست
روانم پر ازدرد و اندوه اوست.
فردوسی.
به بازی به کوی اند همسال من
به خاک اندر آمد چنین یال من.
فردوسی.
همسال آدم آهنش در حله ٔ آدم تنش
آن نقطه بر پیراهنش چون شیرحوا ریخته.
خاقانی.
بخشود بر آن غریب همسال
همسال تهی نه، بلکه هم حال.
نظامی.
شد نفس آن دو سه همسال او
تنگ تر از حادثه ٔ حال او.
نظامی.
غمی کآن با دل نالان شود جفت
به همسالان و هم حالان توان گفت.
نظامی.
داغ فرزند و هجر همسالان
همه دیدی نمیشوی نالان ؟
اوحدی.

فرهنگ عمید

دو تن که به‌ یک اندازه عمر کرده باشند، هم‌سن،

مترادف و متضاد زبان فارسی

همزاد، هم‌سن

فرهنگ فارسی هوشیار

همزاد، هم سن، دو کس که بیک اندازه عمر کرده باشند

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری
تصاویر