هامة در فرهنگ لغات ها (دهخدا،معین و ... ) + سایر منابع اطلاعاتی
هامه. [م َ] (ع اِ) هامه. سراز هر حیوانی. (از ناظم الاطباء). سر هر چیزی. (از اقرب الموارد) (آنندراج). سر. (منتهی الارب). || تار. چکاد. چکاک. (یادداشت مؤلف). تارک. فرق سر. (یادداشت مؤلف). || میان سر. (مهذب الاسماء). || کاسه ٔ سر. (غیاث). || بالای پیشانی. (السامی). پیشانی. (غیاث):
بر هامه ٔ رهروان کنم پای
همت ز وجود برتر آیم.
خاقانی.
|| مهتر. (ناظم الاطباء) (غیاث). رئیس قوم. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء): هامهالقوم، رئیس القوم و سیدهم. || گروهی از مردم. جماعهالناس. (اقرب الموارد). || اسب. فرس. (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء) (آنندراج). || استخوان مرده. (مهذب الاسماء). || جغد. بوم. بوم نر. کوف. کوکنک. طائرصغیر من طیر اللیل یألف المقابر. (مهذب الاسماء) (ناظم الاطباء) (آنندراج) (اقرب الموارد). برخی از اعراب چنین پنداشتند که هرگاه شخصی کشته شود و کسی به خونخواهی او برنخیزد، پرنده ای به اسم هامه از سر کشته بیرون آید و فریاد زند «مرا آب دهید، مرا آب دهید» تااینکه انتقام خون او گرفته شود. (المنجد) (از اقرب الموارد). کانوا یزعمون ان الانسان اذا قتل و لم یطالب بثاره، خرج من راسه طائر یسمی الهامه، و صاح: اسقونی اسقونی حتی یطالب بثاره. قال ذوالاصبع:
یا عمرو الاتدع شتمی و منقصتی
اضربک حتی تقول الهامه اسقونی.
(از صبح الاعشی ج 1 ص 404).
مسعودی در مروج الذهب آرد: من العرب من یزعم ان النفس طائر ینبسطفی الجسم فاذا مات الانسان او قتل لم یزل یطیف به مستوحشاً یصدع علی قبره و یزعمون أن هذا الطائر یکون صغیراً ثم یکبر حتی یکون کضرب من البوم و هو ابداً مستوحش و یوجد فی الدیار المعطله و مصارع القتلی و القبور و انها لم تزل عند ولد المیت و مخلفه لتعلم ما یکون بعده فتخبره. (مروج الذهب). سیدمحمود شکری الالوسی در بلوغ الارب آورده: و مماکانت العرب کالمجتمعه علیه: الهامه. و ذلک انهم کانوا یقولون لیس من میت یموت و لا قتیل یقتل الا و یخرج من رأسه هامه فان کان قتل و لم یؤخذ بثاره نادت الهامه علی قبره اسقونی فانی صدیه! و عن هذا قال النبی (ص): لا هامه. و قیل الهامه انثی الصدی و هو ذکر البوم و قد یسمونها الصدی، و الجمع اصداء. (بلوغ الارب ج 2 ص 311):
و لاتزقون لی هامه فوق مرقب
فان زناء الهام للمرء عائب
تنادی: الااسقونی ! و کل صدی به
و تلک التی تبیض منها الذوائب.
(از بلوغ الارب).
ج، هام، هامات:
سلطالموت و المنون علیهم
فلهم فی صدی المقابر هام.
ابودؤاد الایادی:
یخبرنا الرسول بان سخیا
و کیف حیاه اصداء و هام.
(از بلوغ الارب).
«هذا هامه الیوم او غد»؛ ای یموت الیوم او غداً. «اصبح فلان هامه»؛ ای مات. (اقرب الموارد).
هامه. [م َ] (اِخ) مکنی به ابوزهیر. صحابی است. (الاصابه فی تمییز الصحابه).
هامه. [م َ] (اِخ) شهرستان وسیعی است در مصر که کوه الاُق در آن قرار دارد. (از معجم البلدان) (منتهی الارب).
هامه. [هام ْ م َ] (ع ص، اِ) هر جانوری که دارای زهر کشنده باشد مانند مار. جنبنده ٔ زهردار. (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). و لایقع هذا الاسم الا علی المخوف من الاحناش. (صحاح اللغه). || جانور خزنده و گزنده. مخنده. (السامی) (غیاث). || هر حشره ٔ کشنده ای مطلقاً. (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). ج، هَوام ّ:
این نامه هفت عضو مرا هفت هیکل است
کایمن کند ز هول سباع و شر هوام.
خاقانی.
ایؤذیک هوام رأسک، مراد شپش باشد. || ستور. چارپا. دابه. (صحاح اللغه) (از اقرب الموارد) (منتهی الارب) (ناظم الاطباء): نعم الهامه هذه، نیک ستوری است این. || دابه هامه؛ ستور بسیارخوار. (منتهی الارب).
هامَه، رأس هر شیء، قلّه و نوک، بزرگ و سر قوم، جماعت مردم، رئیس، جثّه، نوعی بوم که بر مقابر میخواند (جمع: هام، هامات)، ایضاً: مُرده، مُردَنی،
هامَّه، جانور زهر دار مانند مار، حشره (جمع: هَوامّ)،



