معنی نیکونهاد در فرهنگ لغات ها (دهخدا،معین و ... ) + سایر منابع اطلاعاتی
لغت نامه دهخدا
نیکونهاد. [ن ِ / ن َ] (ص مرکب) نیک نهاد. خوش فطرت. نیکوسرشت. (یادداشت مؤلف):
شنید این سخن پیر نیکونهاد
بخندید کای یار فرخ نژاد.
سعدی.
گر قدر خود بدانی قربت فزون شود
نیکونهاد باش که پاکیزه جوهری.
سعدی.
غلامش به دست کریمی فتاد
توانگر دل و دست و نیکونهاد.
سعدی.
حافظ نهاد نیک تو کامت برآورد
جانها فدای مردم نیکونهاد باد.
حافظ.
مترادف و متضاد زبان فارسی
خوشذات، خوشفطرت، خوشقلب، نیکخلق، نیکسیرت، نیکفطرت، نیکوخصال،
(متضاد) بدنهاد
پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا
وارد حساب کاربری
خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید
ثبت نام
کنید.