معنی ناگه در فرهنگ لغات ها (دهخدا،معین و ... ) + سایر منابع اطلاعاتی

لغت نامه دهخدا

ناگه. [گ َه ْ] (ق مرکب) ناگهان. ناگهانه. ناگهانی. ناگاه. (آنندراج). ناگاه. بی خبر. دفعهً. فوراً. بیکبار. غافل. (از ناظم الاطباء). غفلهً. بی مقدمه:
شب زمستان بود کپّی سرد یافت
کرمک شب تاب ناگه می بتافت.
رودکی.
اگر با من دگر کاوی خوری ناگه
به سر بر تیغ بر پهلوی شنگینه.
فرالاوی (از اشعار پراکنده ٔ قدیمترین شعرای فارسی زبان لازار ص 44).
آن کجا سرت برکشیده به چرخ
باز ناگه فروبردت بحزد.
خسروانی (از فرهنگ اسدی).
گر کند هیچ گاه قصد گریز
خیز ناگه به گوشش اندر میز.
خسروی.
دل از جنگ غمگین مدارید هیچ
که ناگه زمانه بسازد بسیچ.
فردوسی.
بدان نامداران افراسیاب
رسیدیم ناگه به هنگام خواب.
فردوسی.
کمربند بگرفت و از پشت زین
برآورد و ناگه بزد بر زمین.
فردوسی.
سوی حجره ٔ او شدم دوش ناگه
برون آمد از حجره در پرنیانی.
فرخی.
ای بچه ٔ حمدونه بترسم که غلیواج
ناگه بربایدْت در این خانه نهان شو.
لبیبی.
شب این تیرها را وی انداخته ست
همین تاختن ناگه او ساخته ست.
اسدی.
پس از دشت و که خیل ایران زمین
گشادند ناگه بهر سو کمین.
اسدی.
دیوانه وار راست کند ناگه
خنجر به سوی سینه ت و زی حنجر.
ناصرخسرو.
باید همیت ناگه یک تاختن بر ایشان
تا زآن سگان به شمشیر از تن برون کنی جان.
ناصرخسرو.
هرکه بدکاری کند ناگه نهد بر خاک سر
هرکه بدعهدی کند ناگه دهد بر باد جان.
امیرمعزی.
ماه ناگه برآمد از مشرق
مشرقی کرد خانه از اشراق.
انوری.
گفتی که مشک خامه ٔ دستور پادشاه
ناگه ز مشک شب نقطی زد بر آفتاب.
انوری.
نا گه آورد فتنه غوغائی
تا غلط شد چنان تماشائی.
نظامی.
حذر کن زآنکه ناگه در کمینی
دعای بد کند خلوت نشینی.
نظامی.
جهان ناگه شبیخون سازئی کرد
پس آن پرده ناگه بازئی کرد.
نظامی.
ناگه یارم بی خبر و آوازه
آمد بر من ز لطف بی اندازه
گفتم که چو ناگه آمدی عیب مکن
چشم تر و نان خشک و روی تازه.
محیی الدین یحیی.
دودی درآید از فلک نی دیو ماند نی ملک
زآن دود ناگه آتشی بر گنبد اعظم زند.
عطار.
دوش ناگه آمد و در جان نشست
خانه ویران کرد و در ویران نشست.
عطار.
گفتم شکری از دهنت درگذری
ناگه ببرم تا که بیابم دگری.
عطار.
به خویشم بود ازینسان گفتگوئی
که ناگه این ندا آمد ز سوئی.
وحشی.
در آن گلشن نظر هر سو گشادی
که ناگه زآن میان برخاست بادی.
وحشی.
فرستم گر به مکتب خانه بازش
فتد ناگه برون از پرده رازش.
وحشی.
تپد دل در برم از یادزلف او چو آن مرغی
که ناگه در قفس از دور بیند آشیانش را.
نظیری.
اندکی کوتاه کن زلف بلند خویشتن
تا مبادا ناگه افتی در کمند خویشتن.
صائب.
- بناگه، ناگهان. دفعهً. فوراً. غفلهً:
از درخت اندر گواهی خواهد او
تو بناگه از درخت اندر بگو.
رودکی.
بکردار نخجیر باید شدن
سپه را بناگه بر ایشان زدن.
فردوسی.
بناگه پیشم آمد پیر دانش
که ای کار تو بر تدبیر دانش.
وحشی.
به سر بردن به شادی روزگاران
بناگه دور افتادن ز یاران.
وصال.
- ز ناگه، ناگهان. ناگاه:
ز ناگه بار پیری بر من افتد
چو بر خفته فتد ناگه کرنجو.
فرالاوی.
سپاهی که نوروز گرد آورید
همه نیست کردش ز ناگه شجام.
دقیقی (دیوان ص 127)
ز ناگه به روی اندر افتاد طوس
تو گفتی ز پیل ژیان یافت کوس.
فردوسی.
ز ناگه بر بره تیری گشاده
بره خفته ز تیرش اوفتاده.
(ویس و رامین).
ز ناگه خروشی برآمد به ابر
شد آن بزم بر سان کام هژبر.
اسدی.
ز ناگه بر فراز پشته ای تاخت
نظر بر دامن آن پشته انداخت.
وحشی.
|| بی وقت. (ناظم الاطباء). نه بگاه. نابهنگام:
گر بناگه ز وطن کردی نقل
بیش یابی ز زمانه حسنات.
خاقانی.
|| (ص مرکب) ناآگه. ناآگاه. بی خبر. که آگاه نیست:
نوک کلکش را قضا باشدهمیشه زیردست
نوک تیرش را اجل باشد همیشه پیشکار
این یکی ناگه ز خیر و شرّ و اصل خیر و شر
وآن یکی ناگه ز فخر و عار و اصل فخر و عار.
قطران.

فرهنگ معین

(گَ) (ق.) نک. ناگاه.

فرهنگ عمید

ناگاه

مترادف و متضاد زبان فارسی

بناگاه، ناگاه، ناگهان

فرهنگ فارسی هوشیار

ناگهان، ناگاه، فوراً، بی خبر

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری
تصاویر