معنی نابکار در فرهنگ لغات ها (دهخدا،معین و ... ) + سایر منابع اطلاعاتی

لغت نامه دهخدا

نابکار. [ب ِ] (ص مرکب) بدکردار. (آنندراج) (انجمن آرا). شریر. بدکار. بدعمل. بداندیش. بی دین. بی آئین. اوباش. (ناظم الاطباء). شخص بدکردار. محروض. خانع. جواظ. دشنامی است. (یادداشت مؤلف):
بدان تا بدانستی آن نابکار
که گردن نیازد ابا شهریار.
دقیقی (دیوان ص 41).
دزدی ای نابکار چون غیله
روی چونانکه پخته تفشیله.
منجیک.
بگفتش که ای بدرگ نابکار
ترا با سر تخت شاهی چه کار.
فردوسی.
غمین گشت بد گوهر نابکار
ز گفت کلاهور برگشته کار.
فردوسی.
به قیصر یکی نامه از شهریار
نویسد که این بنده ٔ نابکار
گریزان برفته ست از این مرز و بوم
نباید که آرام گیرد بروم.
فردوسی.
و این نابکار عراقیک را دست کوتاه کنی از کرد و عرب. (تاریخ بیهقی ص 527). اگر این حادثه ٔ بزرگ مرگ پدرش نیفتادی اکنون به بغداد بودی و دیگر نابکاران را برانداخته. (تاریخ بیهقی).
دریغ این قد و قامت مردمی
بدین راستی بر تو ای نابکار.
ناصرخسرو.
دختر ترااز این نابکار بازستدم. (اسکندرنامه نسخه ٔ سعید نفیسی). و گفت [پیغمبر] تجّار فجارند یعنی بازرگانان نابکارند. (کیمیای سعادت).
بدخدمتی اساس نهادی تو ناخلف
گردنکشی به پیش گرفتی تو نابکار.
انوری.
آن ز خری می کند نه از ره دانش
ای تو کم خصم نابکار گرفته.
مجیر بیلقانی.
ای بیوفای نابکار و ای بد عهد بدکردار. (سندبادنامه ص 158).
یاران غم روزگار بینید
وین محنت نابکار بینید.
نظامی.
چون شدی در خوی دیوی استوار
میگریزد از تو دیو ای نابکار.
مولوی.
روستائی چو خر برفت از دست
گفت ای نابکار صبرم هست.
سعدی.
|| فاجر. (نصاب). زن نابکار، فسادی. بلایه. (فرهنگ اسدی). فاسق. زناکار:
از ایندو [سیاوش و سودابه] یکی گر شود نابکار
از این پس که خواند مرا شهریار.
فردوسی.
چو بیند جامه های سخت نیکو
بگوید هر یکی را چند آهو
که زرد است این سزای نابکاران
کبود است این سزای سوکواران.
(ویس و رامین).
چو در خفیه بد باشی و نابکار
چه سود آب ناموس بر روی کار.
سعدی.
|| بد. نکوهیده. زشت.ناصواب:
بپرهیزاز اندیشه ٔ نابکار
ز ما برنگردد بد روزگار.
فردوسی.
سرانجام ز اندیشه ٔ نابکار
شوی زین جهان کور و بیچاره وار.
فردوسی.
به رای و به اندیشه ٔ نابکار
کجا بازگردد بد روزگار.
فردوسی.
|| زشت. نادلپسند. موحش. وحشتناک:
فراوان غریوید و نالید زار
از آن خواب واژونه ٔ نابکار.
(یوسف و زلیخا).
|| آنچه بکار نیاید. (آنندراج) (انجمن آرا). بی فایده. بی حاصل.ناسودمند. (ناظم الاطباء). آنچه به درد نخورد و بکارنیاید. (فرهنگ نظام). به کار نیامدنی. مهمل. بیهوده. بی مصرف:
هنر بهتر از گفتن نابکار
که گیرد ترا مرد داننده خوار.
فردوسی.
چنین گفت خسرو که از ترس کار
نباید سخن گفتن نابکار.
فردوسی.
به انبوه لشکر به جنگ اندرآر
سخن بگسل از گفته ٔ نابکار.
فردوسی.
به رستم چنین گفت اسفندیار
که تا چند گوئی همی نابکار.
فردوسی.
بفرمود تا تیغها بشکنند
بدان سله ٔ نابکار افکنند.
فردوسی.
ثقل و مردمی که نابکار است بابنه ها رها کرده. (تاریخ بیهقی ص 465). و سخت آسان است بر من که با فوجی قوی از هندوان... راه سیستان گیرم... که آنجا قومی اند نابکار و بیمایه و دم کنده و دولت برگشته تا ایمن باشیم. (تاریخ بیهقی). بُنه ها رادر میان بیابان مرو فرستادند با سوارانی که نابکارتر بودند. (تاریخ بیهقی ص 553). || بی کار. کسی که صنعت و پیشه ای ندارد. آواره و هرزه گرد. تنبل وبی عار. (ناظم الاطباء). بطال. (مهذب الاسماء). غیر عامل. عمل نکننده. || رفیق و مصاحب ناکس و بی قدر. (ناظم الاطباء).

فرهنگ معین

بدکردار، بدکار، بی حاصل، بی فایده. [خوانش: (بِ) (ص.)]

فرهنگ عمید

بدکار، بدکردار،
بی‌حاصل، بی‌فایده، بیکار،

مترادف و متضاد زبان فارسی

بدخواه، بدکاره، بدکردار، شریر، فاجر، فاسق،
(متضاد) صالح

فرهنگ فارسی هوشیار

شریر، بی آئین، اوباش، بدکار و بدکردار

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری
تصاویر