معنی مؤید در فرهنگ لغات ها (دهخدا،معین و ... ) + سایر منابع اطلاعاتی

لغت نامه دهخدا

مؤید. [م ُ ءَی ْ ی َ] (ع ص) قوت داده شده. (منتهی الارب) (آنندراج).قوت داده شده. نیروداده شده. (ناظم الاطباء). قوت داده شده. تقویت شده. نیرویافته. تأییدگشته. (یادداشت مؤلف). || تأییدکرده شده و از جانب خداوند تبارک و تعالی نیروداده شده. (ناظم الاطباء):
به علم و عدل و به آزادگی و نیکخوئی
مؤید است و موفق، مقدم است و امام.
فرخی.
فرق میان پادشاهان مؤید موفق و میان خارجی... آن است که... متغلبان را... خارجی باید گفت. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 93).
استاد و طبیب است و مؤید ز خداوند
بل کز حکم و علم مثال است مصور.
ناصرخسرو.
مؤیدی که به حق عنف و لطف سیرت او
معین ظلمت و نور است و یار آتش و آب.
مسعودسعد.
ملک مؤید مظفر منصور معظم. (سندبادنامه ص 8). امیر کبیر عادل مؤید مظفر. (گلستان).
مؤید نمی مانداین ملک گیتی
نشاید بر او تکیه بر هیچ مسند.
سعدی.
- مؤید من عنداﷲ، تأییدشده از جانب خدا. که ایزد عزوجل تأییدش کرده باشد. (از یادداشت مؤلف).

مؤید. [م ُ ءَی ْ ی َ] (اِخ) امیر مؤید. لقب منصوربن نوح بن نصر سامانی است در حیات او، و پس از مرگ او را لقب امیر سدید داده اند. (یادداشت مؤلف). رجوع به منصوربن نوح... شود.

مؤید. [م ُ ءَی ْ ی ِ] (اِخ) محمدبن حسین. رجوع به محمدبن حسین، مکنی به ابوشجاع شود.

مؤید. [م ُ ءَی ْ ی َ] (اِخ) محمد المؤید. رجوع به محمد المؤید شود.

مؤید. [م ُ ءَی ْ ی ِ] (اِخ) علی مؤید. رجوع به علی مؤید شود.

مؤید. [م ُ ءَی ْ ی َ] (اِخ) (شیخ...) رجوع به شیخ مؤید... شود.

مؤید. [م ُ ءَی ْ ی َ] (اِخ) شهاب الدین احمد مؤید. رجوع به شهاب الدین احمد مؤید شود.

مؤید. [م ُ ءَی ْ ی َ] (اِخ) داود المؤید. رجوع به داود المؤید شود.

مؤید. [م ُ ءَی ْ ی َ] (اِخ) خواجه مؤید مهنه از نبیره های شیخ ابوسعید ابوالخیر و از عرفا و شعرای قرن نهم بود. در علوم ظاهر و باطن کامل و مجالسی به غایت گرم و سماعی بی نهایت مؤثر داشت و سلاطین وی را تعظیم کردندی. از اوست:
از مه روی تو آیینه ٔ جان ساخته اند
وندر آن آینه دل را نگران ساخته اند.
مزار خواجه در گنبد جد اوست. (از مجالس النفائس ص 35). و رجوع به فرهنگ سخنوران شود.

مؤید. [م ُ ءَی ْ ی َ] (اِخ) لقب هشام ثانی، دهمین خلیفه ٔ اسپانیا (از 366 تا 399 هَ. ق.). (یادداشت مؤلف). رجوع به ترجمه ٔ طبقات سلاطین اسلام ص 16 شود.

مؤید. [م ُ ءَی ْ ی ِ] (ع ص) قوت دهنده. (از منتهی الارب) (آنندراج). تقویت کننده. نیرودهنده. یاری کننده. مساعد. نیروبخش. قوت دهنده. (یادداشت مؤلف). || تأییدکننده. تحکیم کننده. استوارسازنده: سخن فلانی مؤید این مسأله است. (از یادداشت مؤلف).

مؤید. [م ُ ءَی ْ ی َ] (اِخ) ابوالفداء اسماعیل مؤید. رجوع به ابوالفداء اسماعیل مؤید شود.

مؤید. [م ُ ءَی ْ ی َ] (اِخ) ابن محمدبن علی طوسی الاصل نیشابوری الدار (524-617 هَ. ق.). از بزرگترین محدثان متأخر بود و از رجال نامی بیشماری تفسیر و حدیث شنید و روایت کرد، از آن جمله بود صحیح بخاری و تفسیر ثعالبی. جمعی از شیوخ نیشابور از وی روایت دارند، از آن جمله است: فقیه ابومحمد عبدالجباربن محمد حواری. در نیشابور درگذشت و در همانجا به خاک سپرده شد. (از وفیات الاعیان ابن خلکان صص 270-271).

مؤید. [م ُ ءَی ْ ی َ] (اِخ) ابن عطاف بن محمدبن علی بن محمد آلوسی، مکنی به ابوسعید. از بزرگترین گویندگان غزل و هجو و مدح روزگار خود بود و به وزیر عون الدین یحیی بن هبیره انتساب داشت و مدایحی بلند برای او سروده و در اشعار خود ابیاتی بسیار از متنبی تضمین کرده است. وی به سال 466 هَ. ق. در الوس که دیهی در نزدیک حدیثه است به دنیا آمد و به سال 557 هَ. ق. در موصل درگذشت. (از تاریخ ابن خلکان صص 271-272).

مؤید. [م ُ ءَی ْ ی َ] (اِخ) ابن عبداللطیف نخجوانی. از ادبا بود و قصیده ٔ لامیهالعرب شنفری را شرح کرده است. (از کشف الظنون).

مؤید. [م ُ ءَی ْ ی َ] (اِخ) ابن عبدالرحیم بن احمدبن محمد بغدادی. او راست رساله ای در اسطرلاب. (از کشف الظنون).

مؤید. [م ُءْ ی ِ] (ع اِ) کار بزرگ. (منتهی الارب) (مهذب الاسماء) (ناظم الاطباء) (آنندراج). دشواری. ج، مآید. (منتهی الارب) (آنندراج). داهیه و بلا و سختی. ج، مآید. (ناظم الاطباء).

مؤید. [م ُءْ ی َ] (ع ص) قوت داده شده. نیروداده شده. (ناظم الاطباء). قوت داده شده. (منتهی الارب) (آنندراج). و رجوع به مُؤَیَّد شود.

مؤید. [م ُ ءَی ْ ی َ] (اِخ) نجاح المؤید. رجوع به نجاح المؤید شود.

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری