معنی منقاد در فرهنگ لغات ها (دهخدا،معین و ... ) + سایر منابع اطلاعاتی

لغت نامه دهخدا

منقاد. [م ُ](ع ص) فرمانبردار.(دهار). مطیع و فرمانبردار و فروتنی کننده.(غیاث)(آنندراج). گردن داده و مطیعشده.(ناظم الاطباء). گردن نهاده. فرمانبر. خاضع. مسخر.(یادداشت مرحوم دهخدا): مردم روزگار... مطیع و منقاد وی باشند.(تاریخ بیهقی چ ادیب ص 92). که غوریان پادشاهی را چنان مطیع و منقاد بودند.(تاریخ بیهقی).
دولت و فر ترا خلق زمین منقادند
کآسمانی است ترا دولت و یزدانی فر.
امیر معزی(دیوان چ اقبال ص 217).
چه دانند اختر و گردون ز نیکی و بدی کردن
که مأموری است این منقاد و مخلوقی است آن مضطر.
عبدالواسع جبلی(دیوان چ صفا ج 1 ص 128).
ترا شاعرانند منقاد جمله
چو گوران بیچاره شیر اجم را.
عبدالواسع جبلی(ایضاً ص 23).
خاطری دارم منقاد چنانک اندر حال
گویدم گیر هر آن علم که گویم که بیار.
انوری(دیوان چ مدرس رضوی ص 157).
کار بندد مسخر و منقاد
امر و نهی ترا قضا و قدر.
انوری(ایضاً ص 199).
بادت ایام مطیع و منقاد
فلکت بنده و چاکر گشته.
جمال الدین عبدالرزاق(دیوان چ وحید دستگردی ص 324).
زمانه مأمور و فلک منقاد و ایزد سبحانه سازنده ٔ اسباب مراد.(منشآت خاقانی چ محمد روشن ص 123). انفس و آفاق منقاد فرمان.(منشآت خاقانی ایضاً ص 149). روی به حضرت تاش نهند و حکم او را مطیع و منقاد باشند.(ترجمه ٔ تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 100). منقاد حکم اوست هرسید و هر ملک مستبد.(ترجمه ٔ تاریخ یمینی ایضاً ص 446). با طبعی وقاد و ضمیر نقاد و خاطری منقاد و نثری مصنوع...(لباب الالباب چ نفیسی ص 121). و اگر... منقادو مطواع امر او شوید...(جهانگشای جوینی چ قزوینی ص 77).
چند منقاد هر خسی باشی
جهد آن کن که خود کسی باشی.
اوحدی.
علمای ربانی... منقادو مستسلم اند مر احکام اسلام را.(مصباح الهدایه چ همایی ص 57). اعقاب او مادام که اوامر و نواهی الهی را مطیع و منقاد بودند در غایت رفاهیت روزگار می گذرانیدند.(حبیب السیر ج 1 چ خیام ص 13).
تا زمین و آسمان منقاد عزم و حزم تست
آن گرفت آرام دایم وین نمی گیرد قرار.
ابن یمین.
- منقاد شدن، مطیع شدن. اطاعت کردن. فرمانبردار شدن. فرمان بردن: همگان مطیع و منقاد شدند.(تاریخ بیهقی).
فرمان تو بردن نه فریضه ست پس آخر
منقادز بهر چه شوم چون تو خری را.
سنائی(دیوان چ مصفا ص 11).
منقاد دانا شو تا به غنیمت شتابی.(راحهالصدور راوندی). دختر فرمان را منقاد شد و به نزدیک شاه رفت.(مرزبان نامه چ قزوینی ص 21). اگر ایل و منقاد نشوند ما آن را چه دانیم خدای قدیم داند.(جهانگشای جوینی چ قزوینی ج 1 ص 18).
گفت خوابستم مرا بگذار و رو
گفت آخر یار را منقاد شو.
مولوی.
چه با ظهور سلطنت او جمله ٔ اجزای وجود منقاد و مستسلم شود.(مصباح الهدایه چ همایی ص 105). به ضرورت و اضطرار مطیع و منقاد او شود.(مصباح الهدایه ایضاً ص 261).
- منقاد کردن، مطیع کردن.به اطاعت درآوردن.
- منقاد گشتن(گردیدن)، منقاد شدن: تنی چند دیگر بودند... او را منقاد گشتند.(تاریخ بیهقی چ ادیب ص 334).
فرمان تو جزم باد و جباران
منقاد و مطیع گشته فرمان را.
امیر معزی(دیوان چ اقبال ص 28).
سخن مسخر و منقاد طبع من گشته ست
از آنکه تیغ زبان است قهرمان سخن.
جمال الدین عبدالرزاق(دیوان چ وحید دستگردی ص 298).
در ربقه ٔ عبودیت و طاعت او منقاد گشتند.(ترجمه ٔ تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 183). حکم او را مطیع و منقاد گشتند.(ترجمه ٔ تاریخ یمینی ایضاً ص 438). همه فرمان پادشاه را مطواع و منقاد گشته.(مرزبان نامه چ قزوینی ص 229). چون سه چهار سال رفع و دخل غلات از ایشان منقطع شد حکم او را منقاد گشتند.(جهانگشای جوینی چ قزوینی ج 1 ص 48 و 49). قبایل مغول... مطیع و منقاد حکم او گشتند.(جهانگشای جوینی ایضاً ص 30). اشارت حق را منقاد گردد.(مصباح الهدایه چ همایی ص 227). منقاد حکم وی گردد.(مصباح الهدایه ایضاً ص 139).
|| رام.(زوزنی). ستور خوار و رام شده.(ناظم الاطباء)(از اقرب الموارد)(از منتهی الارب). || کشیده شده.(ناظم الاطباء)(از منتهی الارب). رجوع به انقیاد شود. || زمین نرم.(ناظم الاطباء).

فرهنگ معین

(مُ) [ع.] (اِمف.) مطیع، فرمان بردار.

فرهنگ عمید

مطیع، فرمان‌بردار،

حل جدول

مطیع

تبع

مترادف و متضاد زبان فارسی

تسلیم، رام، رهوار، فرمان‌بردار، مطیع، تابع، وابسته،
(متضاد) نافرمان، یاغی، سرکش

فرهنگ فارسی هوشیار

فرمانبردار خران (اسم صفت) فرمانبردار مطیع.

فرهنگ فارسی آزاد

مِنقاد، منقار، نوک پرنده (جمع: مناقِید)

مُنقاد، (اسم فاعل از انقیاد) -اطاعت کننده، فرمان بردار، مطیع

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری