معنی منصور در فرهنگ لغات ها (دهخدا،معین و ... ) + سایر منابع اطلاعاتی

لغت نامه دهخدا

منصور. [م َ] (اِخ) ابن القائم بن المهدی. رجوع به اسماعیل منصور... شود.

منصور. [م َ] (اِخ) ابن المعتمربن عبدالسلمی، مکنی به ابوغیاث (متوفی به سال 132 هَ. ق.) از رجال مشهور حدیث و اهل کوفه بود. انس بن مالک را دریافت و از او روایت دارد و نیز از گروهی از تابعین امثال اعمش و سلیمان التمیمی و ایوب السختیانی روایت کند. رجوع به صفهالصفوه ج 3 صص 62-64 و اعلام زرکلی چ 2 ج 8 ص 245 شود.

منصور. [م َ] (اِخ) ابن یوسف بلکین بن زیری بن مناد الصنهاجی (متوفی به سال 386 هَ. ق.) صاحب افریقیه. دومین از سلسله ٔ بنی زیری، بعد از پدر به سال 373 به فرمانروایی رسید.مردی بخشنده و شجاع و حازم بود. در نزدیکی صبره درگذشت. (از اعلام زرکلی ج 3 ص 1076). رجوع به همین مأخذ و طبقات سلاطین اسلام و کامل ابن الاثیر ج 9 ص 5221 شود.

منصور. [م َ] (اِخ) ابن نورالدوله دبیس بن علی بن مزید اسدی، ملقب به بهاءالدوله و مکنی به ابوکامل امیرحله (متوفی به سال 479 هَ. ق.). بعد از پدر به سال 474 فرمانروایی یافت و ملکشاه او را در آن استوار ساخت. وی مردی فاضل بود و در ادب معرفتی داشت. نظام الملک چون خبر مرگ او بشنید گفت صاحب عمامه ٔ بزرگی درگذشت. رجوع به اعلام زرکلی و طبقات سلاطین اسلام شود.

منصور. [م َ] (اِخ) ابن نوح سامانی، مکنی به ابوصالح (مدت امارت از 350 تا 366 هَ.ق.) ششمین امیر سامانی. بعد از برادر خود عبدالملک بن نوح به امارت ماوراءالنهر و خراسان رسید. منصور پس از کشمکشهایی بارکن الدوله و عضدالدوله ٔ دیلمی به سال 361 صلح کرد وقرار شد که رکن الدوله و عضدالدوله هر سال 150000 الی 200000 دینار به منصور بپردازند و منصور متعرض ری نگردد. ابوعلی بلعمی تا سال مرگش یعنی 363 وزارت منصور را عهده دار بود و پس از او ابوجعفر عتبی به این سمت برگزیده شد که در همین سال معزول گردید و پس از او ابومنصور یوسف بن اسحاق به وزیری منصور رسید و تا 365 در این مقام باقی بود و در این سال منصور ابوعبداﷲ احمدبن محمد جیهانی را به وزارت خود انتخاب کرد و او را تا آخر امارت خود در این سمت نگاه داشت. منصورپس از 16 سال سلطنت در سال 366 درگذشت و او را پس از مرگ، امیر سدید خواندند. بدستور او ابوعلی بلعمی کتاب معروف تاریخ طبری را به سال 352 ترجمه کرد و پس از اختصار متن عربی مطالبی نیز بر آن افزود. رجوع به تاریخ مفصل ایران تألیف عباس اقبال ص 336 و 339 و تاریخ گردیزی ص 32 و حبیب السیر و کامل ابن الاثیر شود.

منصور. [م َ] (اِخ) ابن نصربن عبدالرحیم کاغذی، از مردم سمرقند و کاغذ منصوری منسوب بدوست. (از یادداشت مرحوم دهخدا). رجوع به منصوری شود.

منصور. [م َ] (اِخ) ابن الناصربن علناس ششمین از بنی حماد که در سال 481 تا 498 امارت داشت. (یادداشت مرحوم دهخدا).

منصور. [م َ] (اِخ) (میرزا...) ابن میرزا بایقرابن معزالدین عمر شیخ بن تیمور گورکانی (متوفی به سال 849 هَ. ق.) پدرش سلطان حسین بایقراست. (از قاموس الاعلام ترکی).

منصور. [م َ] (اِخ) ابن مسلم بن علی بن ابی الخرجین الحلبی، مکنی به ابونصر معروف به ابن ابی الدمیک. ادیب، فاضل، نحوی وشاعر بود. او را تصانیفی است و ردودی بر ابن جنی دارد از آن جمله است تتمه ما قصر فیه ابن جنی فی شرح ابیات الحماسه. (از معجم الادباء طبع مارگلیوث ج 7 ص 191).

منصور. [م َ] (اِخ) ابوطاهر اسماعیل، سومین از خلفای فاطمی (از 334 تا 341 هَ. ق.). (از طبقات سلاطین اسلام ص 61). اسماعیل بن محمدبن عبیداﷲ المهدی، سومین از خلفای فاطمی عبیدی مغرب است. در قیروان ولادت یافت (302 هَ. ق.) و در مهدیه (در افریقیه) پس از وفات پدر مردم بدو بیعت کردند و در نزدیک قیروان شهری به نام منصوریه بنا کرد و در همانجا درگذشت و در مهدیه مدفون گردید. (از اعلام زرکلی ج 1 ص 112). رجوع به همین مأخذ و قاموس الاعلام ذیل منصور باﷲ شود.

منصور. [م َ] (اِخ) ابن محمد المهدی ابن ابی جعفر المنصور (متوفی به سال 236 هَ. ق.) برادر هارون الرشید. در عهد خلافت امین امیر بصره بود. با مأمون بیعت کرد و در زمان متوکل درگذشت. رجوع به اعلام زرکلی چ 2 ج 8 ص 242 و الکامل ابن الاثیر ج 6 ص 131 و تاریخ اسلام ص 196 و تاریخ گزیده ص 323 شود.

منصور. [م َ] (اِخ) ابن محمد الشیخ، مکنی به ابوالعباس، پنجمین از شرفای حسنی مراکش (986-1012 هَ. ق.). (یادداشت مرحوم دهخدا).

منصور. [م َ] (اِخ) ابن محمدبن عبداﷲبن المقدر التمیمی، مکنی به ابوالفتح اصفهانی (متوفی به سال 422 هَ. ق.) ادیب، نحوی و متکلم بود. به بغداد سفر کرد و در آنجا متوطن شد و به گروه مصاحبان صاحب بن عباد پیوست. بر مذهب اعتزال بود، کتابی در ذم اشاعره نوشت. (از معجم الادباء ج 7 ص 189).

منصور. [م َ] (اِخ) ابن محمدبن عبدالجباربن احمد المروزی السمعانی التمیمی، مکنی به ابوالمظفر (426-489 هَ. ق.).مفسر و از علمای حدیث بود او راست: «تفسیرالسمعانی » در سه مجلد و «الانتصار لاصحاب الحدیث ». (از اعلام زرکلی ج 3 ص 1074). جد سمعانی صاحب الانساب است در اول حنفی بود و سپس به مذهب شافعی بگشت و امام شافعیان شد و درس و فتوی گفت. وی صاحب تصانیف بسیار است و مجلسهای نیکو می گفت. ولادت و وفات او به مرو بود. (یادداشت مرحوم دهخدا).

منصور. [م َ] (اِخ) ابن محمدبن اسحاق، ملقب به مقدم الرؤساء از بزرگان بیهق بود. صاحب تاریخ بیهق آرد: رئیسی بزرگوار بود در ناحیت بیهق، عالم به اسباب سیاست و ریاست و او شاخی بود از دوحه ٔ نظام الملک... (تاریخ بیهق ص 217). شعرا در مرگ او مرثیه ها گفته اند از جمله شرف الدین ظهیرالملک علی بن حسن گوید:
ضاعت خراسان و انحل النظام بها
و بدلت من صفایا صدقها الزورا
بفقدها مجتبی السلطان سیدها
مقدم الرؤساء الشیخ منصورا.
رجوع به تاریخ بیهق ص 216 و 217 شود.

منصور. [م َ] (اِخ) ابن قراتگین، والی ری در زمان امیر نوح سامانی بود. (حبیب السیر چ قدیم تهران ج 1ص 326). رجوع به کامل ابن الاثیر ج 8 ص 181 و 194 شود.

منصور. [م َ] (اِخ) ابن القاضی ابی منصور محمد ابواحمد الازدی الهروی. قاضی هرات. فقیه و شاعر بود. شعر نیک می گفت و القادر باﷲ را مدح کرده است. به سال 440 هَ. ق. درگذشت. (از معجم الادباء طبع مارگلیوث ج 7 ص 189). رجوع به همین مأخذ شود.

منصور. [م َ] (اِخ) ابوجعفربن محمدبن علی بن عبداﷲبن عباس، دومین خلیفه ٔ عباسی (مدت خلافت از 136 تا 158 هَ. ق.). بعد از فوت برادرش سفاح به خلافت رسید. وی با آنکه به کوشش ابومسلم خلافت بر عباسیان قرار گرفت، پس از رسیدن به خلافت خصم ابومسلم شدو او را به تدبیر و تملق به کوفه خواست و به سال 137 هَ. ق. وی را بکشت. در سال 145 یکی از بزرگان علوی از اولاد امام حسین (ع) به نام محمد، ملقب به النفس الزکیه در مدینه بر منصور قیام کرد. منصور به وسیله ٔبرادرزاده ٔ خود عیسی بن موسی بر محمد دست یافت و او و اتباعش را به سختی تمام کشت. برادر محمد یعنی ابراهیم نیز در بصره قیام کرد و قسمتی از خوزستان را هم تحت حکم خود آورد و عازم کوفه شد لیکن کارش پیشرفت نکرد و در نزدیکی کوفه در همین سال (145 هَ. ق.) کشته شد. منصور بانی شهر بغداد است که تا زمان او دهکده ای بیش نبود. این خلیفه در سال 145 در آنجا شهری ساخت و آن را پایتخت خود و دارالخلافه ٔ عباسی قرار داد. منصور چند صفت ناپسند داشت: اول کینه نسبت به آل علی. دوم دشمنی با ابومسلم خراسانی. سوم امساک و بخل فوق العاده در خرج که به همین علت او را «دوانیقی » لقب داده اند یعنی کسی که دانه دانه خرج می کند. از کارهای زشت دیگر منصور کشتن عبداﷲبن مقفع، منشی بلیغ ایران و مترجم کلیله و دمنه از زبان پهلوی به عربی است. رجوع به تاریخ مفصل ایران تألیف عباس اقبال و اعلام زرکلی و تاریخ اسلام و حبیب السیر و تجارب السلف صص 103-120 و تاریخ ابن الاثیر شود.

منصور. [م َ] (اِخ) ابوالعجب، شعبده باز و تردست معروف و او می گفت که برای معتمد خلیفه بازی کرده است. (ابن الندیم) (یادداشت مرحوم دهخدا).

منصور. [م َ] (اِخ) ابن فلاح بن محمدبن سلیمان یمنی، مکنی به ابوالخیر و ملقب به تقی الدین (متوفی به سال 680 هَ. ق.) نحوی است و مؤلفاتی دارد که از آن جمله است: «الکافی » و «مغنی » در نحو مشتمل بر چهار جلد. و رجوع به اعلام زرکلی و کشف الظنون و روضات الجنات ص 455 شود.

منصور. [م َ] (اِخ) شجاع الدین بن شفف الدین مظفربن امیر مبارزالدین محمد:
منصوربن مظفر غازی است حرز من
وز این خجسته نام بر اعدا مظفرم.
حافظ (دیوان چ قزوینی ص 225).
شهنشاه مظفرفر شجاع ملک و دین منصور
که جود بی دریغش خنده بر ابر بهاران زد.
حافظ (ایضاً ص 104).
رجوع به شاه منصورشود.

منصور. [م َ] (اِخ) (... دوم) محمد. پنجمین از ایوبیان حماه. (626-642 هَ. ق.). (از طبقات سلاطین اسلام ص 69).

منصور. [م َ] (اِخ) (... اول) محمد. دومین از ایوبیان حماه (574-587 هَ. ق.). (از طبقات سلاطین اسلام ص 568).

منصور. [م َ] (اِخ) علاءالدین علی، بیست وهفتمین از ممالیک بحری مصر است. (از 778-783). (از طبقات سلاطین اسلام). رجوع به قاموس الاعلام ترکی شود.

منصور. [م َ] (اِخ) (الملک الَ...) عبدالوهاب بن داودبن طاهر، سلطان یمن (866-894 هَ. ق.). او را آثاری در یمن است. (از اعلام زرکلی ج 2 ص 610).

منصور. [م َ] (اِخ) عبداﷲ. دوازدهمین ائمه ٔ رسی (593-614 هَ. ق.) وی در 614 وفات یافت. (از طبقات سلاطین اسلام ص 92).

منصور. [م َ] (اِخ) عبداﷲ. نهمین از رسولیان یمن (803-829 هَ. ق.). (از طبقات سلاطین اسلام).

منصور. [م َ] (اِخ) صلاح الدین محمد. بیست و پنجمین از ممالیک بحری مصر است (از 762-764 هَ. ق.). (از طبقات سلاطین اسلام). رجوع به قاموس الاعلام ترکی شود.

منصور. [م َ] (اِخ) سیف الدین قلاوون، هشتمین از ممالیک بحری مصر است (از 678-689). (از طبقات سلاطین اسلام). رجوع به قاموس الاعلام ترکی شود.

منصور. [م َ] (اِخ) ابوعلی آمر باحکام اﷲ. رجوع به آمر باحکام اﷲ و ابوعلی منصور شود.

منصور. [م َ] (اِخ) سیف الدین ابوبکر، شانزدهمین از ممالیک بحری مصر است. (از 741-742). (از طبقات سلاطین اسلام). رجوع به قاموس الاعلام ترکی شود.

منصور. [م َ] (اِخ) حسام الدین لاچین، دوازدهمین از ممالیک بحری مصر است (از 696-698 هَ. ق.). (از طبقات سلاطین اسلام). رجوع به قاموس الاعلام ترکی شود.

منصور. [م َ] (اِخ) امیر غیاث الدین شیرازی خاتم الحکماء و المحققین (متوفی به سال 948 هَ. ق.) در شیراز متولد شد. از شاگردان پدر خود میر صدرالدین محمد بود. در بیست سالگی از تحصیل علوم فراغت یافت و در اندک زمانی مراحل ترقی را پیمود و به وزارت شاه طهماسب اول منصوب شد و پس از چندی از وزارت استعفا کرد و تا آخر عمر به تألیف و تدریس پرداخت. (از کنزالحکمه ترجمه ٔ نزههالارواح شهرزوری ج 2 ص 173).

منصور. [م َ] (اِخ) ابونصر مشکان. رجوع به ابونصر مشکان در این لغت نامه و تاریخ ادبیات صفا ج 1 چ 2 ص 638 و الوافی بالوفیات صلاح الدین الصفدی و ابن الاثیر (حوادث سال 431) و تتمهالیتیمه شود.

منصور. [م َ] (اِخ) ابونصر شار غرجستان. رجوع به ابونصربن محمدبن اسد شود.

منصور. [م َ] (اِخ) ابوعلی عامر، دهمین از خلفای فاطمی (495-524 هَ. ق.). (یادداشت مرحوم دهخدا).

منصور. [م َ] (اِخ) ابوعلی حاکم بامراﷲ. رجوع به حاکم بامراﷲ منصوربن العزیز شود.

منصور. [م َ] (ع ص) نصرت یافته. (مهذب الاسماء). نصرت و یاری داده شده. (آنندراج). یاری کرده شده و نصرت کرده شده. و حمایت شده و پناه داده شده از جانب خداوند عالم. (ناظم الاطباء): فلایسرف فی القتل انه کان منصوراً. (قرآن 33/17).
هر که منصور ناصرش باشد
در جهان ناصر است و منصور است.
مسعودسعد.
|| پیروز و مظفر و غالب و فاتح و کامگار. (ناظم الاطباء): این خاندان بزرگ پاینده باد واولیاش منصور. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 109).
زنهار که با زمان نکوشی
کاین بدخو دشمنی است منصور.
ناصرخسرو.
نصیر تست خدا و تویی به او منصور
قضا همیشه به نصرت بود نصیر ترا.
امیر معزی (دیوان چ اقبال ص 2).
تا به کیوان گر بشارتها رسد نبود عجب
زآنکه منصور مظفر شاه از میدان رسید.
امیر معزی (ایضاً ص 195).
هستند به فر تو غلامان تو پیروز
هستند به فتح تو سواران تو منصور.
امیر معزی.
به یمن ناصیت مظفر و منصور بازگردم. (کلیله و دمنه). چون مظفر و منصور به اصفهان بازآمد فالگوی را بنواخت. (چهارمقاله ص 103).
شاه جهان مظفر و منصور باد و باد
از عمر شادمانه و از ملک شادخوار
عمعق (دیوان چ نفیسی ص 169).
با حشم منصور به حربگاه معرکه حاضر شویم. (سلجوقنامه ٔ ظهیری ص 25). ملک مؤید مظفر منصور معظم... (سندبادنامه ص 8). مظفر و منصور... بازگشت. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 419).
جنابت بر همه آفاق منصور
سپاهت قاهر و اعدات مقهور.
نظامی.
همیشه حق منصور باشد و باطل مقهور. (مرزبان نامه چ قزوینی ص 102).
لشکر منصور او هر جا که صف برمی کشد
قلب شیر آسمانش قلب لشکر می شود.
روحانی (از لباب الالباب چ نفیسی ص 447).
زهی مظفر و منصور خسروی کافلاک
غبار جیش تو در دیده ز احترام کشند.
شهاب الدین ابورجاء (از لباب الالباب چ نفیسی ص 445).
تا بر او موکب منصور ترا رهگذر است
همه سرمه ست کنون خاک سپاهان یکسر.
کمال الدین اسماعیل (دیوان چ حسین بحرالعلومی ص 43).
امیرکبیر عالم عادل مؤید و مظفر و منصور. (گلستان سعدی).
چون اوحدی در کوی دل تا من شنیدم بوی دل
هر جا که کردم روی دل فیروز و منصور آمدم.
اوحدی.
و آنکه ساز لشکر منصور او را هر بهار
تیغها روید ز بید و غنچه ها پیکان شود.
ابن یمین.
باشد میان لشکر منصور خویشتن
چون شاه اختران که ز انجم کند حشم.
ابن یمین.
- منصور داشتن، پیروز گردانیدن. غالب ساختن:
یارب به کرم او را منصور همی دار
وز دولت او چشم بدان دور همی دار.
جمال الدین عبدالرزاق (دیوان چ وحید دستگردی ص 372).
به هر جانب که روی آورد عزمش
سپهرش اندر آن منصور دارد.
کمال الدین اسماعیل (دیوان چ حسین بحرالعلومی ص 384).
- منصور شدن، پیروز شدن. پیروزی یافتن. ظفر یافتن:
عجب نباشد اگر بی سپه شود منصور
که را خدای بود روز رزم ناصر و یار.
امیر معزی (دیوان چ اقبال ص 199).
بر دشمن و بر دوست به شمشیر و به فرمان
منصور و مظفر شده تا دم زدن صور.
امیر معزی (ایضاً ص 276).
در پناه کف احسان تو منصور شدیم
بر مراد دل همواره همه دولتیار.
رشیدی سمرقندی.
- منصور کردن، پیروز کردن:
ای کریمی کآسمان بخت ترا منصورکرد
بر مراد تو مدار خویش از آن مقصور کرد.
عبدالواسع جبلی (دیوان چ صفا ج 1 ص 98).
وی ضیاء دین و مجد ملک و مختار ملوک
کایزدت بر بدسگالان در ازل منصور کرد.
عبدالواسع جبلی (ایضاً ص 98).
- منصور گردیدن (گشتن)، منصور شدن:
منصور گردد آنکه بر او هست مهربان
مقهور گردد آنکه بر او هست کینه ور.
امیر معزی (دیوان چ اقبال ص 290).
مقهور گشت دشمن ومنصور گشت دوست
وین مطلع است کار ترا خود هنوز باش.
کمال الدین اسماعیل (دیوان چ حسین بحرالعلومی ص 217).
رجوع به ترکیب منصور شدن شود.
|| صفت است رایت و علم چتر فرمانروایان را. به پیروزی برافراشته. به فتح و ظفر برافراخته:
رایت منصور او را فتح باشد پیشرو
طالع مسعود او را بخت باشد پیشکار.
منوچهری.
ز عدلت لشکر بیداد مخذول
ز حکمت رایت اقبال منصور
ابوالفرج رونی (دیوان چ پروفسور چایکین ص 57).
سپرده باره ٔ میمون تو فراز و نشیب
گرفته رایت منصور تو بلاد و قفار.
ابوالفرح رونی (ایضاً ص 45).
جهان بنده و چرخ مأمور بادت
همه رایت و رای منصور بادت.
عثمان مختاری (دیوان چ همایی ص 540).
آن زاده ٔ خورشید که ماه علمت بود
از رایت منصور تو خورشید عجم شد.
عثمان مختاری (ایضاً ص 553).
رایتت منصور و تیغت تیز و ملکت مستقیم
دولتت پیروز و بختت نیک و طبعت شادخوار.
امیر معزی.
خداوند عالم علاءالدنیا و الدین... که زندگانیش دراز باد و چتر دولتش منصور... (چهار مقاله ص 46).
وز برای قمع ایشان رایت منصور او
در زمستان از خراسان کرد تحویل اختیار.
عبدالواسع جبلی (دیوان چ صفا ج 1 ص 205).
چون پدید آید لوای رایت منصور تو
در زمان گردد سپاه دشمنان زیر و زبر.
عبدالواسع جبلی (ایضاً ص 178).
طلعت میمون تو طغرای منشور فرح
رایت منصور تو خورشید گردون ظفر.
عبدالواسع جبلی (ایضاً ص 149).
ناصر دین حق که رایت دین
تا که در فوج اوست منصور است.
انوری (دیوان چ مدرس رضوی ص 67).
آنکه در دار دولت از رایش
هرکجا رایت است منصور است.
انوری (ایضاً ص 70).
و آنکه جز درموکب رایش نراند آفتاب
رایتش بر چرخ منصور و مؤید می رود.
انوری (ایضاً ص 149).
گر به صورت آفتابی گردد آن کش دشمن است
سایه ٔ اعلام منصورش برآرد زو دمار.
فرید کافی (از لباب الالباب چ نفیسی ص 112).
رایت منصور شاه از عون یزدان هر زمان
لشکری دیگر شکست و کشوری دیگر گرفت.
ابن یمین.
مقدم رایات منصور جهانگیر ترا
کشوری در آرزوی و عالمی در انتظار.
عبید زاکانی.
برنهم ایوان اخضر کوس شادی می زند
کاینک آمد رایت منصور شاه کامکار.
عبید زاکانی.
- منصور گشتن رایت، به پیروزی و ظفربرافراخته شدن آن:
منت خدای را که علی رغم روزگار
منصور گشت رایت صدر بزرگوار.
کمال الدین اسماعیل (دیوان چ حسین بحرالعلومی ص 143).
|| (اِ) از اعلام است. (ناظم الاطباء). نامی است از نامهای مردان.

منصور. [م َ] (اِخ) ابن فاتک، پنجمین از امرای آل نجاح که از 503 تا حدود 517 در زبید امارت داشت. (یادداشت مرحوم دهخدا).

منصور. [م َ] (اِخ) نورالدین علی، سومین از ممالیک بحری مصری است (از 655-657 هَ. ق.). (از طبقات سلاطین اسلام). رجوع به قاموس الاعلام ترکی شود.

منصور. [م َ] (اِخ) رجوع به غیاث الدین منصوربن (میر) صدرالدین محمد و روضات الجنات ص 668 شود.

منصور. [م َ] (اِخ) رجوع به علی بحری ابن آبیک شود.

منصور. [م َ] (اِخ) رجوع به صلاح الدین محمد منصور شود.

منصور. [م َ] (اِخ) رجوع به شمس الدین (شمس اوزجندی) و لباب الالباب چ سعید نفیسی ص 165 شود.

منصور. [م َ] (اِخ) رجوع به فُرسی منصوربن حسن شود.

منصور. [م َ] (اِخ) رجوع به غیاث الدین منصوربن امیرزاده شود.

منصور. [م َ] (اِخ) رجوع به غیاث الدین منصور شبانکاره شود.

منصور. [م َ] (اِخ) رجوع به غیاث الدین منصور شود.

منصور. [م َ] (اِخ) رجوع به ابوطاهر اسماعیل بن محمد منصور شود.

منصور. [م َ] (اِخ) چهارمین و آخرین از بنی مروان در دیار بکر (472-489 هَ. ق.). (یادداشت مرحوم دهخدا).

منصور. [م َ] (اِخ) رجوع به المستنصر باﷲ منصور شود.

منصور. [م َ] (اِخ) رجوع به احمد منصور و احمد المنصور شود.

منصور. [م َ] (اِخ) رجوع به ابوالقاسم منصور شود.

منصور. [م َ] (اِخ) بنا به روایتی نام ابوالقاسم فردوسی است. رجوع به تاریخ ادبیات صفا ج 1 ص 461 و فردوسی شود.

منصور. [م َ] (اِخ) نام پدر حسین حلاج صوفی مشهور است که خود حسین حلاج نیز به همین نام شهرت یافته است:
اگر منصور می گفتی اناالحق روی او دیدی
بماند شرمسار از وی ز بسطامی ز سنجانی.
؟ (از آنندراج).
رجوع به آنندراج و غیاث و قاموس الاعلام ترکی و حسین حلاج و حلاج در همین لغت نامه شود.

منصور. [م َ] (اِخ) لقب امام قائم منتظر مهدی (ع). (منتهی الارب) (یادداشت مرحوم دهخدا).

منصور. [م َ] (اِخ) دهی از دهستان خرقان است که در بخش آوج شهرستان قزوین واقع است و 777 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 1).

منصور. [م َ] (اِخ) رجوع به نصیرالدین ارتق ارسلان المنصور شود.

منصور. [م َ] (اِخ) چهاردهمین و آخرین از ائمه ٔ صنعا در حدود 1190 هَ. ق. (یادداشت مرحوم دهخدا).

منصور. [م َ] (اِخ) ابن عمرالکرخی، مکنی به ابوالقاسم (متوفی به سال 447 هَ. ق.) او راست: الغنیه فی فروع الشافعیه. (از کشف الظنون ج 2 ص 1212).

منصور. [م َ] (اِخ) ابن سلیمان بن منصوربن فتوح الهمدانی الاسکندرانی، ملقب به وجیه الدین و مکنی به ابوالمظفر ابن العماد (607-673) محتسب اسکندریه و از حافظان حدیث بود و در تاریخ نیز دست داشت. او راست: «تاریخ اسکندریه ». (از اعلام زرکلی ج 3 ص 1073).

منصور. [م َ] (اِخ) ابن عمار، مکنی به ابوالسری، نام یکی از زهاد و از او رساله هایی به نام مجلس مانده است، از قبیل مجلس فی ذکرالموت و مجلس فی حسن الظن باﷲ و غیره. (ابن الندیم). از طبقه ٔ اولی است. از اهالی مرو بوده وگفته اند از اهل باورد و گفته اند از اهل پوشنگ. (نفحات الانس). از حکمای مشایخ بود و از سادات این طایفه بود و در موعظه کلماتی عالی داشت و در انواع علوم کامل بود و او از اصحاب عراقیان بود و مقبول اهل خراسان و از مرو بود و گویند که از پوشنگ بود و در بصره مقیم شد. (از تذکرهالاولیاء ج 1 ص 335). رجوع به همین مأخذ و نفحات الانس و تاریخ گزیده طبع لیدن ص 783 شود.

منصور. [م َ] (اِخ) ابن علی منطقی رازی. رجوع به منطقی رازی و منصور مورد شود.

منصور. [م َ] (اِخ) ابن علی عیانی. رجوع به قاسم منصور شود.

منصور. [م َ] (اِخ) ابن علی بن عراق، مکنی به ابونصر از ریاضی دانان بزرگ قرن چهارم هجری قمری ومعاصر ابوریحان بیرونی بوده است و به نام ابوریحان دوازده کتاب در فنون مختلف ریاضی تألیف کرده و ابوریحان خود در رساله ای که در فهرست تألیفات خود نوشته و در مقدمه ٔ کتاب الاَّثارالباقیه به طبع رسیده است گوید: «فمماتولاه باسمی ابونصر منصوربن علی بن عراق مولی امیرالمؤمنین اناراﷲ برهانه، کتابه فی السموات، و کتابه فی عله تنصیف التعدیل عند اصحاب السند هند، و کتابه فی تصحیح کتاب ابراهیم بن سنان فی تصحیح اختلاف الکواکب العلویه، و...». (از تعلیقات چهار مقاله ٔ نظامی عروضی به قلم محمد قزوینی). رجوع به همین مأخذ وتاریخ ادبیات صفا ج 1 ص 206 و 217 و 308 و 339 شود.

منصور. [م َ] (اِخ) ابن علی بندار دامغانی، مکنی به ابوسعید (متوفی بعد از 507 هَ. ق.) او راست: کتاب احکام در نجوم. (یادداشت مرحوم دهخدا).

منصور. [م َ] (اِخ) ابن علی اسفزاری، ملقب به مهذب الدین معاصر عوفی مؤلف لباب الالباب و از فضلا و بزرگان خراسان بود. این رباعی از اوست:
زلف تو هزار دل به یک خم بسته ست
وز عنبر تر سلسله در هم بسته ست
اندر گو سیمین تو آن نقطه ٔ مشک
خون دل عاشق است کز غم بسته ست.
رجوع به لباب الالباب چ سعید نفیسی ص 138 شود.

منصور. [م َ] (اِخ) ابن طلحهبن طاهربن الحسین بن مصعب. و عبداﷲبن طاهر وی را حکیم آل طاهر می خواند. و او والی مرو و آمل و خوارزم بود و او را در فلسفه کتبی مشهور است و کتاب الابانه عن افعال الفلک و کتاب الوجود و کتاب الدلیل و الاستدلال و رساله ای در عدد و معدودات و کتاب المونس در موسیقی از اوست و کتاب اخیرالذکر را کندی ستوده است. (یادداشت مرحوم دهخدا).

منصور. [م َ] (اِخ) ابن سعیدبن احمدبن حسن، مکنی به ابونصر. او راست تاج المعانی فی تفسیر السبعالمثانی که به سال 353 هَ. ق. تألیف کرده است. (از کشف الظنون).

منصور. [م َ] (اِخ) ابن ابی الاسود از متکلمین زیدیه است. (ابن الندیم) (یادداشت مرحوم دهخدا).

منصور. [م َ] (اِخ) ابن سرجون بن منصور کاتب معاویه و بعضی دیگر از آل ابی سفیان و متولی دیوان خراج به زبان و نسق رومی بود. (یادداشت مرحوم دهخدا).

منصور. [م َ] (اِخ) ابن داراسب شیرازی، مکنی به ابوالفتح. القائم بامراﷲ عباسی او را به وزارت برگزید و به امین الدوله ومجدالوزراء ملقب ساخت. تقرب وی در پیش خلیفه به درجه ای انجامید که عمیدالملک کندری وزیر طغرل سلجوقی برحال او رشک آورد و نزد طغرل زبان به بدگویی از وی گشود چنانکه طغرل عزل او را از خلیفه درخواست کرد و خلیفه وی را معزول ساخت. مدت وزارت او دو سال و یک ماه بود. رجوع به دستورالوزراء ص 83 و آثارالوزراء عقیلی چ محدث ص 135 و نسائم الاسحار چ محدث ص 21 و 22 شود.

منصور. [م َ] (اِخ) ابن حسین الاَّبی الوزیر، مکنی به ابوسعید از مردم آوه نزدیک ساوه مصاحب صاحب بن عباد متولی اعمال جلیله و وزیر مجدالدوله. او ادیب و شاعر بود. او راست: کتاب نثرالدرر و تاریخ ری و جز آن. (از معجم البلدان ذیل کلمه ٔ آوه) (یادداشت مرحوم دهخدا). ابن الحسین الرازی، مکنی به ابوسعیدالاَّبی (متوفی به سال 421 هَ. ق.) وزیر و از ادبا و شعرای امامیه بود. او را مصنفاتی است و از آن جمله است: «نثرالدرر» در چندین مجلد و «نزههالادیب ». (از اعلام زرکلی ج 3 ص 1073). رجوع به کامل بن اثیر ج 9 ص 153 و مجمل التواریخ و القصص ص 404 و روضات الجنات ص 580 شود.

منصور. [م َ] (اِخ) ابن اسماعیل بن عمرالتمیمی المضری الضریر، مکنی به ابوالحسن فقیه شافعی، ادیب و شاعر نیکو سخن (متوفی به سال 306 هَ. ق.) اصل وی از رأس العین است. به مصر سفر کرد و در همانجا درگذشت. او را در فقه تألیفاتی است و از آن جمله است: کتاب الواجب، کتاب المستعمل و زادالمسافر و الهدایه. رجوع به معجم الادباء طبع مارگلیوث ج 7 ص 185 واعلام زرکلی ج 3 ص 1072 و وفیات الاعیان ج 2 ص 248 شود.

منصور. [م َ] (اِخ) ابن اسحاق بن احمدبن اسد سامانی، مکنی به ابوصالح. رجوع به ابوصالح شود.

منصور. [م َ] (اِخ) ابن احمد عراقی، مکنی به ابونصر از مشایخ قرن چهارم است. او راست اشاره فی القراآت العشر. (یادداشت مرحوم دهخدا).

منصور. [م َ] (اِخ) ابن ابی الحسین محمد. رجوع به ابوالقاسم منصوربن ابی الحسین محمد شود.

منصور. [م َ] (اِخ) محمدبن عبداﷲبن محمدبن عبداﷲ المعافری القحطانی، مکنی به ابوعامر (متوفی به سال 392 هَ. ق.). امیر اندلس در دولت مؤید اموی و یکی از شجاعان و داهیان بود. اصل وی از جزیرهالخضراء است و به ایام جوانی به قرطبه رفت و در آنجا کارش بالا گرفت و چون مؤید در ایام طفولیت به حکومت رسید منصور تمام امور ملک رابه دست گرفت و اداره ٔ مملکت همه به عهده ٔ او بود.

فرهنگ معین

(مَ) [ع.] (اِ مف.) یاری کرده شده، نصرت داده شده.

فرهنگ عمید

نصرت‌داده‌شده، یاری‌شده،

مترادف و متضاد زبان فارسی

پیروز، چیره، غالب، فاتح، فیروز، نصرت‌یافته، فیروزمند، مظفر،
(متضاد) مغلوب، مقهور

فرهنگ فارسی هوشیار

‎ یاری یافته، پیروز، از نام های تازی بر مردان ‎ (اسم) نصرت داده یاری کرده شده مظفر: } روز آدینه. . . با حشم منصور بحربگاه معرکه حاضرشویم. { (سلجوقنامه ظهیری. چا. خاور. 25)، نامی است از نامهای مردان

فرهنگ فارسی آزاد

مَنصُور، یاری کرده شده، نصرت داده شده، عطا شده، ایضا در فارسی: غالب، مظفر، پیروز،

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری