معنی ملکی در فرهنگ لغات ها (دهخدا،معین و ... ) + سایر منابع اطلاعاتی

لغت نامه دهخدا

ملکی. [م َ ل َ](ص نسبی) مأخوذ از تازی، منسوب به ملک، یعنی فرشته.(ناظم الاطباء). فرشته ای. چون فرشتگان. درخور فرشتگان. مَلَکیه:
همتهای فلکی بینمش
سیرتهای ملکی بینمش.
منوچهری.
ذات او راست صفات ملکی و بشری
که به سیرت ملک است او و به صورت بشر است.
امیرمعزی(دیوان چ اقبال ص 104).
او بشر بود ولی روح ملک داشت کنون
ملکی روح به تصویر بشر بازدهید.
خاقانی.
کودکان را هیبت استاد نخستین از سر برفت معلم دومین را اخلاق ملکی دیدند و یک یک دیو شدند.(گلستان). همه ٔ جنود ملکی و شیطانی و حقایق جسمانی و روحانی را در تحت احاطت ذات خود در عالم صغیر مشاهده کند.(مصباح الهدایه چ همایی ص 90). اکثر متصوفه برآنند که انواع خواطر چهار بیش نیست: حقانی وملکی و نفسی و شیطانی.(مصباح الهدایه چ همایی ص 104). اما فرق میان خاطر حقانی و ملکی آن است که خاطر حق را هیچ خاطر دیگر معارض نشود.(مصباح الهدایه ایضاً ص 105). || دیندار.(ناظم الاطباء).

ملکی. [م َ ل َ](حامص) ملک بودن. فرشته بودن.(یادداشت به خط مرحوم دهخدا). فرشتگی:
شاه ملکان پیشرو بارخدایان
ز ایزد ملکی یافته و بارخدایی.
منوچهری.
در تو هم دیوی است و هم ملکی
هم زمینی به قد و هم فلکی
ترک دیوی کنی ملک باشی
ز شرف برتر از فلک باشی.
سنائی.
تا چند معزای معزی که خدایش
زینجا به فلک برد و بقای ملکی داد
چون تیر فلک بود قرینش به ره آورد
پیکان ملک برد و به تیر فلکی داد.
سنائی.
ز پرده ٔ بشری می زند نوا لیکن
رسد به گوش من آواز سبحه ٔ ملکی.
جامی.
و رجوع به مَلَکیّت شود.

ملکی. [م َ ل َ کی ی](ع ص نسبی) منسوب به مَلِک، و مَلَکیه تأنیث آن.(از اقرب الموارد). هرگاه اسم منسوب الیه ثلاثی و مکسورالعین باشد عین الفعل چنین اسمی در نسبت مفتوح گردد، مانند مَلَکی منسوب به مَلِک.(از مقدمه ٔ المنجد). رجوع به مدخل بعد شود.

ملکی. [م َ ل َ](ص نسبی) مأخوذ از تازی، منسوب به مَلِک، یعنی پادشاهی.(ناظم الاطباء). شاهی. سلطنتی:
به گاه خلعت دادن به گاه صله ٔ شعر
نه سیم تو ملکی و نه زرّ تو هروی.
منوچهری.
بتافت از افق ملک و آسمان بقا
دو کوکب ملکی چون دوپیکر جوزا.
جمال الدین عبدالرزاق(دیوان چ وحید دستگردی ص 29).
دو جوهر ملکی در دوپیکر فلکی
که این ندارد جز آن و آن جز این همتا.
جمال الدین عبدالرزاق(ایضاً ص 29).
|| ملکشاهی. جلالی(تاریخ، ماه، سال): جهانتاب نام ماه پنجم است از ماههای ملکی. || نوعی اطلس.(یادداشت به خط مرحوم دهخدا): از آن هزار قبای اطلس معدنی و ملکی و طمیم و نسیج و ممزج و مقراضی و اکسون هیچ نپسندید.(چهارمقاله صص 33- 34). || قسمی از پااوزار مانند گیوه.(ناظم الاطباء). || قسمی گیوه ٔ ریزبافت گران قیمت. قسمی گیوه از جنسی نفیس. قسمی گیوه ٔ لطیف و ظریف.(یادداشت به خط مرحوم دهخدا).

ملکی.[م َ ل ِ](حامص) ملک بودن. پادشاهی. شاهی. سلطنت: فرمود(انوشروان) تا منذربن النعمن بن المنذر را ملکی عرب دادند.(فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 97).

ملکی. [م ِ](ص نسبی) مأخوذ از تازی، منسوب به ملک. متصرفی و هر چیز که در قبضه ٔ تصرف کسی باشد و مالک آن بود.(ناظم الاطباء). برابر اقطاعی یا اجاره ای. که ملک شخص باشد: در این مرغزار(اورد)همه ٔ دیه های ملکی و خراجی به قطع گذارند.(فارسنامه ٔ ابن بلخی ص 122). ناحیتی است در این مرغزار اقطاعی و ملکی و حومه ٔ آن درون باغ است.(فارسنامه ص 124).

ملکی. [م ُ](ص نسبی) مأخوذ از تازی، منسوب به ملک و مملکت. کشوری. مملکتی. ولایتی. وطنی.(از ناظم الاطباء).

ملکی. [م ُ](اِخ) دهی ازدهستان مرکزی بخش حومه ٔ شهرستان تربت حیدریه است و 487 تن سکنه دارد.(از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9).

ملکی. [م َ ل ِ](اِخ) دهی از بخش قشم است که در شهرستان بندرعباس واقع است و 200 تن سکنه دارد.(از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8).

فرهنگ عمید

[عامیانه] نوعی گیوه که رویۀ آن بلندتر از گیوه‌های معمولی است و پشت پاشنۀ آن را نیز چرم می‌دوزند،
(حاصل مصدر) [قدیمی] مربوط به سلطنت، پادشاهی،
(صفت نسبی، منسوب به ملکشاه سلجوقی) [قدیمی] مربوط به ملکشاه: تقویم ملکی،

مترادف و متضاد زبان فارسی

پای‌پوش، کفش، گیوه، پاپوش

گویش مازندرانی

گیاهی شبیه اسفناج است که در پلو ریزند – نوعی گیاه صحرایی...

فرهنگ فارسی هوشیار

ملکی در فارسی: فرشتگی هیری کشوری (صفت) منسوب به ملک یا معاملات ملکی. داد و ستدهای مربوط به زمینهای مزروعی و غیر آن، زمین و ملک متعلق باشخاص: } زمینی بمساحت. . . ملکی آقای. . . ‎{ (صفت) منسوب به ملک کشوری مملکتی ولایتی.

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری