معنی مقرر داشتن در فرهنگ لغات ها (دهخدا،معین و ... ) + سایر منابع اطلاعاتی

مترادف و متضاد زبان فارسی

معین کردن، تعیین کردن، برقرار کردن، قرارگذاشتن، مقرر فرمودن، امر کردن، دستوردادن، حکم کردن

فرهنگ فارسی هوشیار

نشناختن گر بشایستی که دین را گستریدی هر خسی کردگار اندر جهان پبغمبری ننشاختی (ناصر خسرو) فرمودن هر نیزاندن (مصدر) تعیین کردن برقرار کردن: . . . } برحسب شریعت غرای محمدی. . جزیه بر تو مقرر دارم و ولایت تو بتو باز گذارم ‎{ (ظفرنامه یزدی. چا. امیرکبیر 372: 2)

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری
تصاویر