معنی مفوض در فرهنگ لغات ها (دهخدا،معین و ... ) + سایر منابع اطلاعاتی

لغت نامه دهخدا

مفوض. [م ُ ف َوْ وَ](ع ص) کار به کسی واگذاشته شده.(غیاث)(آنندراج). سپرده شده. بازگذاشته شده. تفویض شده.(از ناظم الاطباء). واگذاشته. واگذارکرده.(یادداشت به خط مرحوم دهخدا): حدیث لشکر و سالار چیزی سخت و نازک است و به پادشاه مفوض.(تاریخ بیهقی ایضاً ص 221). شغل وکالت و ضیاع خاص و بسیار کار بدومفوض است.(تاریخ بیهقی چ ادیب ص 257). این شغل بدیشان مفوض بودی.(تاریخ بیهقی چ فیاض ص 273). همه ٔ اعیان دلریش و درشت گشتند و از شغلهایی که بدیشان مفوض بود... استعفا خواستند.(تاریخ بیهقی چ ادیب ص 334).
دارالکتب امروز به بنده ست مفوض
این عز و شرف گشت مرا رتبت والا.
مسعودسعد.
شغل زمانه مفوض است به شاهی
کزهمه شاهان چو آفتاب عیان است.
مسعودسعد.
وقتی کوره ٔ نسا، به تدبیر او مفوض بود و فضای آن بقعه از علو همت او تنگ آمده.(ترجمه ٔ تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 362). وقتی وزیری بود که امور ملک خراسان به رأی او مفوض بود.(جوامع الحکایات عوفی). بعد از سه چهارروز سواری دویست... به مرو رسیدند یک نیمه ٔ ایشان به مصلحتی که بدیشان مفوض بود روان شدند.(جهانگشای جوینی چ قزوینی ج 1 ص 130). با عنفوان جوانی و حداثت سن، نقابت سادات علویه به شهر قم و نواحی قم بدو مفوض بوده است.(تاریخ قم ص 220).
- مفوض کردن، واگذاشتن. تفویض کردن. واگذار کردن. سپردن. تسلیم کردن: چون نصر گذشته شد از شایستگی و به کارآمدگی این مرد، محمود، شغل همه ٔ صنایع غزنی خاص بدو مفوض کرد.(تاریخ بیهقی چ ادیب ص 124). سلطان تاش را گفت: هشیار باش که شغلی بزرگ است که به تو مفوض کردیم.(تاریخ بیهقی ایضاً ص 283). و این شغل را که بنده می راند به بونصر برغشی مفوض خواهد کرد که مردی کافی و پسندیده است.(تاریخ بیهقی چ فیاض ص 372). فردا او را به درگاه آرد با خویشتن تا ما را ببیند و شغل کدخدایی فرزند بدو مفوض کنیم.(تاریخ بیهقی ایضاً ص 655).
دانش به من مفوض کرده ست کار نظم
زآن نوع هرچه خواهد از من وفا کنم.
مسعودسعد.
- مفوض گردانیدن، مفوض کردن: بر خدای عز و جل توکل کرد و امور و مهمات خویش بدان مفوض گردانید.(تاریخ قم ص 8). رجوع به ترکیب قبل شود.

مفوض.[م ُ ف َوْ وِ](ع ص) کار به کسی واگذارنده.(غیاث)(آنندراج). || آنکه کار خویش به خدا بازگذارد. آنکه امر خود به خدای تفویض کند: پرسیدند که بنده ٔ مفوض که بود، گفت: چون مأیوس بود ازنفس و فعل خویش و پناه با خدای دهد در جمله ٔ احوال و او را هیچ پیوند نماند بجز حق.(تذکره الاولیاء).

مفوض. [م ُ ف َوْ وَ](اِخ)(الَ...) الی اﷲ جعفربن المعتمد علی اﷲ(متوفی 280 هَ. ق.). المعتمد به سال 261 هَ. ق. وی را به ولایت عهدی خود برگزید، اما به سال 279 هَ. ق. پسر را از این مقام خلع کرد و برادرزاده ٔ خود ابوالعباس بن موفق، ملقب به المتعضدباﷲ را به این سمت منصوب کرد. و رجوع به الکامل ابن الاثیر چ بیروت ج 7 ص 277، 444، 452 و 464 و حبیب السیر ج 2 ص 282 و مجمل التواریخ و القصص ص 365 شود.

فرهنگ معین

(مُ فَ وَّ) [ع.] (اِمف.) سپرده شده، واگذار شده.

(مُ فَ وِّ) [ع.] (اِفا.) تفویض کننده، واگذارنده.

فرهنگ عمید

تفویض‌شده، واگذار‌شده،

مترادف و متضاد زبان فارسی

تفویض‌شده، واگذارشده

فرهنگ فارسی هوشیار

واگذارنده

فرهنگ فارسی آزاد

مُفَوِّض، (اسم فاعل از تَفوِیض) تفویض کننده، واگذار کننده، در اختیار گذارنده،

مُفَوَّض، (اسم مفعول) تفویض شده، واگذار شده، سپرده شده، ایضاً زنی که بدون اخذ مهر ازدواج کرده،

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری