معنی مظفر در فرهنگ لغات ها (دهخدا،معین و ... ) + سایر منابع اطلاعاتی

لغت نامه دهخدا

مظفر. [م ُ ظَف ْ ف َ] (اِخ) ابن ناصرالدین محمدبن قلاوون. وی پس از برادر خویش ملک کامل در 747 هَ. ق. بسلطنت مصر رسید و پس از یکسال سلطنت، او را بکشتند. (از قاموس اعلام ترکی ج 3 ص 1904).

مظفر. [م ُ ظَف ْ ف َ] (اِخ) ابن محتاج از خاندان آل محتاج. رجوع به ابوبکر محمدبن مظفربن محتاج و آل محتاج وتعلیقات چهارمقاله ٔ عروضی تألیف دکتر معین ص 179 و 187 و شرح احوال رودکی سعید نفیسی ص 1262، 1263، 1265، 1281، 1282 و 1284 و ابوسعد مظفر شاه چغانی شود.

مظفر. [م ُ ظَف ْ ف َ] (اِخ) شبانکاره. از بزرگزادگان فارس بود. چون به هرات رفت در دربار سلطان حسین میرزا در سلک اعاظم اهل قلم درآمد آنگاه منصب وزارت یافت. پس از چندی مغضوب و کشته شد. رجوع به دستورالوزراء ص 399 و حبیب السیر شود.

مظفر. [م ُ ظَف ْ ف َ] (اِخ) سیف الدین قدوز (657 هَ. ق.) از ممالیک بحری است. (طبقات سلاطین لین پول ص 71).

مظفر. [م ُ ظَف ْ ف َ] (اِخ) سیف الدین حاجی (747 هَ. ق.) از ممالیک بحری است. (طبقات سلاطین لین پول ص 71).

مظفر. [م ُ ظَف ْ ف َ] (اِخ) برکیارق بن ملکشاه. رجوع به برکیارق بن ملکشاه و اخبارالدوله سلجوقیه شود.

مظفر. [م ُ ظَف ْ ف َ] (اِخ) امیر شرف الدین. از جمله ٔ پادشاهان آل مظفر بود. از همه کهتر اما سرآمد میدان روزگار شد. بغایت پاکدامن و نیکواعتقاد بود. وی به سال 713 هَ. ق. درگذشت. و رجوع به شرف الدین مظفر و تاریخ گزیده از صص 616- 620 شود.

مظفر. [م ُ ظَف ْ ف َ] (اِخ) ابوالجیش خراسانی. رجوع به همین کلمه شود.

مظفر. [م ُ ظَف ْ ف َ] (اِخ) ابن یاقوت از جانب مقتدر خلیفه حاکم اصفهان بود. با مرداویج زیاری جنگ کرد و مغلوب شد. به فارس پیش پدر رفت. یاقوت با لشکر بجنگ مرداویج رفت او هم منهزم گردید. مظفر در سال 323 هَ. ق. ابن مقله وزیر مقتدر را که مسبب حبس و قتل برادر خود (محمدبن یاقوت) میدانست با قراولان حجریه دستگیر ساخت و خلیفه را که در دست رؤسای کشور آلتی بیش نبود به عزل ابن مقله وادار نمود. رجوع به تاریخ گزیده چ نوائی ص 409 و خاندان نوبختی اقبال ص 205 و دستورالوزراء ص 78 و مجمل التواریخ و القصص ص 390 شود.

مظفر. [م ُ ظَف ْ ف َ] (ع ص) مظفار. (اقرب الموارد) (محیطالمحیط). فیروزمندی داده شده. (آنندراج) (غیاث). فیروز. (دهار). مرد به مراد خود رسیده هر چه باشد و پیروزی و نصرت یافته و جوانمرد به مراد خود رسیده هرچه باشد و فتح و ظفریافته و پیروز و منصور و پیروزی یافته. نصرت یافته. آن که بر کاری دست زند برخوردار گردد. (ناظم الاطباء). به مراد رسیده. آرزویافته. کامروا. پیروز. منصور:
کدامین خواجه آن خواجه که امروز
بدو نازد همی شاه مظفر.
فرخی.
از آنجا مظفر و منصور و با غنیمت و ستور و سلاح بسیار نماز شام را به شهر بازآمدند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 436). پسرش مهتر مظفربخرد بر پای می بود هم به روزگار سلطان محمود و هم در این روزگار. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 273).
مظفری ملکی خسروی خداوندی
که میر شهرگشای است و شاه شیرشکار.
مسعودسعد.
اقوال پسندیده مدروس گشته...و حق منهزم و باطل مظفر. (کلیله و دمنه). و به یمن ناصیت... مظفر و منصور بازگردم. (کلیله و دمنه).
خاقانیاوظیفه ٔ عیدی بیار هان
پس پیش بر به حضرت شاه مظفرش.
خاقانی.
خاقان کبیر ابوالمظفر
سر جمله شده مظفران را.
خاقانی.
ملک مؤید مظفر ومنصور معظم. (سندبادنامه ص 8).
جهان بخش آفتاب هفت کشور
که دین و دولت از وی شد مظفر.
نظامی.
سلطان از دیار هند مظفر و منصور با اموال موفور و نفایس نامحصور بازگشت. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 419). امیرکبیر عالم عادل مؤید و مظفر و منصور. (گلستان چ فروغی ص 9).
- رجل مظفر، ای صاحب دوله فی الحرب. (ناظم الاطباء).
- مظفر گشتن، پیروز شدن. فائق گشتن:
زین جهان چونکه او مظفر گشت
کرد خیره سوی گریز آهنگ.
ناصرخسرو.
- مظفرلوا، که علم فتح و پیروزی دارد. که لوای ظفر و نصرت با اوست: صاحبقران مظفرلوا بزم عیش و طرب آراسته. (حبیب السیر).
|| لقب ماه صفر، ماه دوم از دوازده ماه قمری، صفرالمظفر. || (اِخ) از اعلام است. (ناظم الاطباء).

مظفر. [م ُ ظَف ْ ف َ] (اِخ) ابن محمدبلخی مکنی به ابوالجیش متوفی به 367 هَ. ق. از شاگردان ابوسهل اسماعیل بن علی نوبختی و معلم شیخ مفید بود. و رجوع به خاندان نوبختی اقبال ص 105 شود.

مظفر. [م ُ ظَف ْ ف َ] (اِخ) ابن علی که بعدها به امیر عصامی شهرت یافت. مردی عاقل و زیرک بود و در دوران عمران بن شاهین مؤسس اماره بطیحه (بین واسط و بصره) نشو و نما یافت. عمران وی را حاجب خود قرار داد که درآن عهد حاجب همانند وزیر در این روزگار است. چون امور بطیحه به محمد پسر عمران رسید. مظفربن علی راضی نبود. پس اکابر سپاه را جمع کرد و بر قتل محمد اتفاق کردند و او را در سال 373 هَ. ق. بقتل رساندند و اباالمعالی بن حسین بن عمران را بجای وی نشاندند؛ ولی طولی نکشید که مظفر او را عزل کرد و حکومت بطیحه را دراختیار خود گرفت. وی در زمان خود با مردم در نهایت خوبی رفتار می کرد و مورد حمایت آل بویه بود. وی در سال 376 هَ. ق. درگذشت. (از اعلام زرکلی ج 3 ص 1049).

مظفر. [م ُ ظَف ْ ف َ] (اِخ) محمدبن عبداﷲبن محمدبن مسلمه تجیی. از علماء اندلس بود و به مظفر و ابن افطس شهرت داشت. وی حاکم بطلیوس بود که درهمانجا درگذشت. او راست «التذکره» در پنجاه جزء مشتمل به فنون و آداب علوم و جنگ و سیر. این کتاب به نام مظفری نیز شهرت داشت. (از اعلام زرکلی ج 2 ص 928).

مظفر. [م ُ ظَف ْ ف َ] (اِخ) ابن سلیمان بن مظفر نبهانی. از پادشاهان دولت نبهانیه در بلاد عمان است. بعد از وفات عراربن فلاح در سال 1024 هَ. ق. ولایت یافت. و این ولایت مدت دو ماه ادامه داشت تا اینکه در حصن القربه درگذشت. (از اعلام زرکلی ج 3 ص 104).

مظفر. [م ُ ظَف ْ ف َ] (اِخ) ابن رئیس الرؤسا. بعد از فرار فخرالدوله از بغداد به تقلد منصب سرافراز گردید و چون اندک زمانی به مراسم آن امر پرداخت. المقتدی باﷲ به سببی او را معزول گردانید. (از دستور الوزراء ص 87).

مظفر. [م ُ ظَف ْ ف َ] (اِخ) ابن حسن نظام الملک و ملقب به فخرالملک و مکنی به ابوالفتح در دوران پادشاهی سنجر (جلوس 511 هَ. ق.) و پس از برکناری مجیرالملک به کمک مادر سلطان سنجر و امیر ارغوش به وزارت رسید و پس از چندی به ضرب خنجر یکی از اسماعیلیان کشته شد. رجوع به دستورالوزارء چ سعید نفیسی ص 188 و ابوالفتح مظفر شود.

مظفر. [م ُ ظَف ْ ف َ] (اِخ) ابن ابی الحسن بن اردشیر عبادی مروزی مکنی به ابومنصور. رجوع به ابومنصور مظفر در همین لغت نامه و تتمه ٔ صوان الحکمه و تاریخ الحکماء ص 232 شود.

مظفر. [م ُ ظَف ْ ف َ] (اِخ) ابن ابراهیم بن جماعهبن علی عیلانی (544- 623) معروف به ابوالعز و ملقب به موفق الدین شاعر و ادیب مصری. او راست «دیوان شعر» و «مختصر فی العروض ». وی کور بوده و در قاهره متولد شد و در همانجا درگذشت. (از اعلام زرکلی ج 3 ص 1049) و رجوع به معجم الادباء ج 7 ص 160 شود.

مظفر. [م ُ ظَف ْ ف َ] (اِخ) معروف به مولا مظفر. به نام قاسم بن محمد منجم. او راست: تنبیهات المنجمین که به سال 1031 برای شاه عباس تألیف کرده است.وی منجم دربار بود. (از یادداشتهای مرحوم دهخدا).

مظفر. [م ُ ظَف ْ ف َ] (اِخ) دولتشاه سمرقندی او را خاقانی ثانی میداند. اما فقیر شعری از او ندیده ام که قابل این وصف باشد. اما فاضلی دانشمند بوده بسیار بی تکلف میزیسته و در نزد اهل دنیا بسیار معتبر بوده. لباس چرکین پوشیدی و در تحلیه ٔ باطن کوشیدی و معاصر ملک معزالدین کبری. روزی سلطان به مدرسه و حجره ٔ وی درآمد دید که مولانا بر روی خاک نشسته کهنه کتابی چند بر روی خاک نهاده مطالعه میکرد. سلطان گفت در این هفته هزار دینار صله ٔ شعر از من گرفتی چرا گلیمی نخریدی که بر او بنشینی. مولانا گفت این فرشی که در زیر پای شماست نهصد دینار خریده ام. بعد از جاروب کردن معلوم شد که قالی ممتازی بود. سلطان غایت بی تکلفی مولانا را دید. خادم مدرسه را فرمود که من بعد هر روز از تصفیه حجره ٔ مولانا غافل نشو امید این حال از بی اعتنایی امور دنیا باشد نه از کثافت. و این اشعار از اوست:
ای برسمن از مشک بعمدا زده خالی
مسکین دل من گشته ز حال توبه حالی
ای از برمن دور همانا خبرت نیست
کز مویه چو مویی شدم از ناله چو نالی.
(آتشکده آذر ص 154).

مظفر. [م ُ ظَف ْ ف َ] (اِخ) حاکم مرو در اواخر ایام سلطان محمد خوارزمشاه بود و به مجیرالملک شرف الدین شهرت داشت. و رجوع به تاریخ مغول اقبال ص 52 و 54 شود.

مظفر. [م ُ ف َ] (ع ص) خراشیده شده با ناخن. || پیروزمند گردانیده شده. (ناظم الاطباء).

مظفر. [م ُ ظَف ْ ف َ] (اِخ) صلاح الدین یکی از ممالیک بحری است. رجوع به صلاح الدین و ترجمه ٔ تاریخ طبقات سلاطین اسلام ص 72 شود.

فرهنگ معین

(مُ ظَ فَّ) [ع.] (اِمف.) پیروز، کامروا.

فرهنگ عمید

ظفریافته، پیروز، فیروز، کامروا،

مترادف و متضاد زبان فارسی

پیروز، پیروزمند، ظفرمند، ظفریافته، غالب، فاتح، فیروزمند، کامیاب،
(متضاد) مغلوب، مقهور

فرهنگ فارسی هوشیار

فیروز، مرد بمراد خود رسیده، آرزویافته

فرهنگ فارسی آزاد

مُظَفَّر (اسم مفعول از تَظفِیر) پیروز گردانیده شده، مِظفار، غالب و پیروز و ظَفَر یافته،

پیشنهادات کاربران

فایق آمدن

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری