مض در لغت نامه دهخدا
مض. [م َ](ع اِ) رمان البر.(بحر الجواهر)(یادداشت مؤلف). رمان البر و میوه ٔ آن حب الفلفل [کذا] است.(تذکره ٔ داوود ضریر انطاکی). به ضاد معجمه، رمان البر است و ثمرش حب القلقل.(از تحفه ٔ حکیم مؤمن). و رجوع به حب القلقل شود.
مض. [م َض ض](ع اِ) سنگی که در چاه کهنه باشد و بدان آب را دریابند. و گاهی در چاهی دو سنگ باشد.(منتهی الارب)(از اقرب الموارد)(ناظم الاطباء). ||(ص) گرم.(منتهی الارب)(آنندراج)(از ناظم الاطباء)(از اقرب الموارد). || سوزنده: کحل مض، سرمه ٔ چشم سوز.(منتهی الارب)(آنندراج)(از اقرب الموارد)(ناظم الاطباء). || رجل مض الضرب، مرد ضرب دردناک خورده.(منتهی الارب)(آنندراج)(از اقرب الموارد)(ناظم الاطباء).
مض. [م َض ض](ع مص) اندوه مند گردانیدن: مضه الشی ٔ مضاً و مضیضاً؛ اندوه مند گردانید او را آن چیز.(منتهی الارب)(از اقرب الموارد)(ناظم الاطباء). || سوختن اندوه و خشم دل را.(زوزنی). سوخته شدن دل از اندوه و خشم و غضب.(تاج المصادر بیهقی). || سوزانیدن: مض الخل فاه، سوخت سرکه دهن او را.(منتهی الارب)(از اقرب الموارد)(از محیط المحیط)(ناظم الاطباء). || مکیدن، یا سخت مکیدن.(منتهی الارب)(ناظم الاطباء)(از اقرب الموارد). || به درد آوردن جراحت.(المصادر زوزنی). سوزانیدن جراحت.(منتهی الارب)(از اقرب الموارد): مضه الجرح، سوزانید او را جراحت و به درد آورد.(ناظم الاطباء). || مض الکحل العین مضاً؛ سوختن سرمه چشم را و رنجانیدن.(منتهی الارب)(از اقرب الموارد)(از محیطالمحیط)(ناظم الاطباء).
مض. [م ِض ْ ض ُ / م ِض ْ ض ِ / م ِض ْ ض َ / م ِض ْ ضُن ْ](ع اِ) کلمه ای است که به معنی لاء نفی آید، یعنی حرکت دادن هر دو لب را چندان که شنیده شود آوازی که به لای نفی ماند و در آن مطمع اجابت باشد، و فی المثل: ان فی مض لمطمعاً. قال الراجز: سئلتها الوصل فقالت مض.(منتهی الارب)(از اقرب الموارد)(از ناظم الاطباء). و قولهم ما علمک اهلک الا مضاً و بضاً و میضاً و بیضاً؛ یعنی نیاموختند تو را کسان تو جز آنکه چون کسی از تو سئوال کند از دهان آوازی برآری و جواب صحیح از لا و نعم نگوئی.(ناظم الاطباء).



