معنی مصلی در فرهنگ لغات ها (دهخدا،معین و ... ) + سایر منابع اطلاعاتی

لغت نامه دهخدا

مصلی. [م ِ لا](ع اِ) پای دام.(یادداشت مؤلف). پادام. ج، مصالی.(مهذب الاسماء).

مصلی. [م ُ ص َل ْ لی](ع ص) نمازگزار.(منتهی الارب)(آنندراج)(ناظم الاطباء). نمازکننده.(مهذب الاسماء). نمازگزارنده.(غیاث). نمازخوان.(یادداشت مؤلف). || درود بر نبی فرستنده.(آنندراج)(غیاث). صلوات فرستنده. درودخوان.(یادداشت مؤلف):
مصلیاً علی النبی المصطفی.
ابن مالک.
|| دومین اسب رهان.(منتهی الارب)(ناظم الاطباء). نام اسب دوم از ده اسبان که از بقیه مقدم باشد و از اول مؤخر.(آنندراج)(غیاث). اسب دوم در مسابقت.(مهذب الاسماء). اسبی که درمسابقه دوم آید.(یادداشت مؤلف):
ده اسبنددر تاختن هر یکی را
به ترتیب نامی است روشن نه مشکل
مجلی مصلی مسلی و تالی
چو مرتاج و عاطف حظی و مؤمل...
ابونصر فراهی(نصاب).
|| شخصی که در سبق سر مرکوب او محاذی کفل مرکوب سابق باشد.(یادداشت لغت نامه). || به آتش گرم شونده.(مهذب الاسماء).

مصلی. [م ُ ص َل ْ لا](ع اِ) موضع نماز و دعا. ج، مصلیات.(ناظم الاطباء). نمازگاه و جای نماز گزاردن.(آنندراج)(غیاث). نمازگاه.(دهار). جای نماز. آن جای که در آن نمازگزارند.(یادداشت مؤلف). و رجوع به مصلا شود: چون حضرت خواجه از مصلی بیامدند مرا گفتند که نزدیک والده ٔ من به مبارک آباد عید برو.(انیس الطالبین ص 83). || جانماز. سجاده. بوریا یا جامه ای که بر روی آن نماز گزارند.(یادداشت مؤلف): از تخت فرودآمد و بر مصلی بنشست.(تاریخ بیهقی چ ادیب ص 378). در وی [در کارگاه] بساط و شادروانهابافتندی و یزدیها و بالشها و مصلی ها و بردیهای فندقی از جهت خلیفه بافتندی.(تاریخ بخارا نرشخی ص 24).
آن مصلی که از تو خواست رهی
پنج روزی گذشت از آن یا شش.
سوزنی.
نقل است که ذوالنون مصری شیخ را مصلایی فرستاد، شیخ بدو بازداد که ما را مصلی به چه کار ما را مسندی فرست تا بر او تکیه کنیم، یعنی کار از نیاز درگذشت و به نهایت رسید.(تذکرهالاولیای عطار).
زن مصلی باز کرده از نیاز
رب سلّم ورد کرده در نماز.
مولوی.
بی مصلی می گذاری تو نماز
هر کجا روی زمین بگشای راز.
مولوی.
خیال سبزه و آب روان بدان ماند
که خضر بر سر آب افکند مصلا را.
سلمان ساوجی.
و رجوع به مصلا شود.
- مصلی افکندن، جانماز انداختن برزمین اقامه ٔ نماز را. باز کردن سجاده گزاردن نماز را.(از یادداشت مؤلف): گفت مصلی بیفکنید.(تاریخ بیهقی چ ادیب ص 378).
- مصلی نماز، مصلای نمازی. جانمازی از زیلو یا قالی که بر آن نشینند و جانماز نیز بر آن گسترند: از این ناحیت گیلان جاروب و حصیر و مصلی نماز و ماهی ماهه افتد که بهمه جهان برند.(حدود العالم ص 150). از جهرم مصلی نماز نیکو خیزد.(حدود العالم).
|| عیدگاه.(یادداشت مؤلف)(غیاث)(آنندراج). آنجا که مردم در عید فطر و قربان نماز گزارند: امیر علی اسبی نامزد کرد بیاوردند و به کسان من دادند ارزیدی سیصد دینار نیشابوری. سلطان به مصلی رفت و من در خدمت. نماز شام بگزاردیم و به خوان شدیم.(چهارمقاله ص 68). || مسجد جامع.(یادداشت مؤلف).

مصلی. [م ُ ص َل ْ لا](اِخ) عیدگاه شیراز.(ناظم الاطباء). عیدگاه شیراز که آن جای بغایت خوش و خرم و سیرگاه است.(از غیاث)(آنندراج). مصلا: با تنی چند از خاصان به مصلای شیراز بیرون رفت.(گلستان).
میان جعفرآباد و مصلا
عبیرآمیز می آید شمالش.
حافظ.
بده ساقی می باقی که در جنت نخواهی یافت
کنار آب رکن آباد و گلگشت مصلا را.
حافظ.
نسیم باد مصلی و آب رکناباد
غریب را وطن خویش می برد از یاد.
حافظ.
نمی دهند اجازت مرا به سیر سفر
نسیم باد مصلا و آب رکناباد.
حافظ.
چو شستی رخت در سعدی و کفشت نیست در پا تنگ
غنیمت دان نسیم آباد و گلگشت مصلا را.
نظام قاری.
چراغ اهل معنی خواجه حافظ
که شمعی بود از نور تجلی
چو در خاک مصلی یافت منزل
بجو تاریخش از خاک مصلی.
؟
و رجوع به مصلا شود.

مصلی. [م َ لی ی](ع ص) در آتش افکنده شده و بریان شده.(از اقرب الموارد). بریان شده و کباب شده و در آتش افکنده شده و برشته شده و سوخته شده.(ناظم الاطباء).

فرهنگ معین

(مُ صَ لّ) [ع.] (اِفا.) نمازگزار، نمازخوان، نمازگر.

جای نماز خواندن، جایی که مردم در عید فطر و قربان در آن نماز گزارند. [خوانش: (مُ صَ ل لا) [ع.] (اِ.)]

فرهنگ عمید

جای نماز خواندن، جای نماز و دعا، نمازگاه،
محل مخصوص در خارج شهر که مردم در روزهای مخصوص برای نماز گزاردن به آنجا بروند،

نمازگزار، نمازخوان،

فرهنگ واژه‌های فارسی سره

نمازخانه، نمازگاه

کلمات بیگانه به فارسی

نمازگاه

فرهنگ فارسی هوشیار

نمازگزار، نماز کننده

فرهنگ فارسی آزاد

مُصَلِّی، نمازگزار، نمازخوان،

مُصَلّی، محل نماز، جای نماز خواندن، محل نماز جماعت که گاهی خارج از شهر می باشد،

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری