معنی مسافری در فرهنگ لغات ها (دهخدا،معین و ... ) + سایر منابع اطلاعاتی

لغت نامه دهخدا

مسافری. [م ُ ف ِ](حامص) مسافر بودن. در سفر بودن. مسافرت و حالت سفر.(ناظم الاطباء):
لیکن چو آب روی خضر از مسافریست
عزم مسافران به سفر در نکوتر است.
خاقانی.
- مسافری کردن، سفر کردن. به سفر رفتن. راهی شدن به سوئی چون مسافران: اشتری و گرگی و روباهی در راهی موافقت نمودند و از روی مصاحبت مسافری کردند.(سندبادنامه ص 49). ||(ص نسبی) مربوط به مسافرت. آنچه به امور سفر و لوازم آن بازبسته است.
- بنگاه مسافری، مؤسسه ٔ حمل مسافر. مقابل بنگاه باربری که مؤسسه ٔ حمل کالا است.

مسافری. [م ُ ف ِ](اِخ) ده کوچکی است از دهستان شمیل بخش مرکزی شهرستان بندرعباس. واقع در 55هزارگزی شمال خاوری بندرعباس و سر راه مالرو کشکوه به بندرعباس.(از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8).

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری
تصاویر