معنی مذاب در فرهنگ لغات ها (دهخدا،معین و ... ) + سایر منابع اطلاعاتی
مذاب. [م َ] (ع ص) (از «ذ و ب ») گداخته. آب شده. مایعگشته. (ناظم الاطباء). رجوع به مُذاب شود.
مذاب. [م ُ] (ع ص) (از «ذوب ») گداخته. (دستورالاخوان) (زمخشری) (برهان قاطع). گداخته شده. (غیاث اللغات). آب شده. مایعگشته. (ناظم الاطباء). نعت مفعولی از اِذابه. ذوب شده:
دولت میر قوی باد و تن میر قوی
بر کف میر می سرخ چو یاقوت مذاب.
فرخی.
به کنیت ملک الشرق کآسمانش نوشت
به سکه ٔ رخ خورشید بر به زر مذاب.
خاقانی.
دوش ز نوزادگان دعوت نو ساخت باغ
مجلسشان آب زد ابر به سیم مذاب.
خاقانی.
عاشق صادق به زخم دوست نمیرد
زهر مذابم بده که ماء معین است.
سعدی.
به هوای لب شیرین دهنان چند کنی
جوهر روح به یاقوت مذاب آلوده.
حافظ.
(مُ) [ع.] (اِمف.) گداخته شده، آب شده.
گداخته، آبشده،
آبشده، ذوب، گداخته، میعان،
(متضاد) منجمد
گداخته، آب شده، مایع گشته
مُذاب، ذوب گردیده، در اثر حرارت به صورت مایع درآمده (اَذابَه در عربی معانی دیگر هم دارد)،