معنی مدرج در فرهنگ لغات ها (دهخدا،معین و ... ) + سایر منابع اطلاعاتی

لغت نامه دهخدا

مدرج.[م َ رَ] (ع اِ) جای رفتن و گذشتن. (منتهی الارب). راه. (منتهی الارب). طریق. (از اقرب الموارد). || مدرج النمل، مَدَب ّ. راه مورچه. و هو مثل فی الخفاء، یقال: اخفی من مدرج النمل. (اقرب الموارد). || مذهب. مسلک. (از اقرب الموارد) (متن اللغه). مدرجه. درج. (متن اللغه). ج، مَدارِج. || پلکان. راه بالا رفتن. رجوع به مدرجه شود:
بالای مدرج ملکوتند در صفات
چون ذات ذوالجلال نه عنصر نه جوهرند.
ناصرخسرو.

مدرج. [م ُ رِ] (ع ص) ماده شتر که یک سال بگذرد و بچه نیاورد. (از متن اللغه). رجوع به مدراج شود. || کسی که سر پستان ناقه را بندد. (آنندراج). رجوع به ادراج شود. || کسی که درنوردد نامه را. (آنندراج). رجوع به ادراج شود.

مدرج. [م ُ رَ] (ع ص) درنوردیده. درنوشته، و جز آن. (از فرهنگ فارسی معین): ادرج الطومار؛ طواه. (از اقرب الموارد). نعت مفعولی است از ادراج. رجوع به ادراج شود. || درج شده. مندرج شده. (فرهنگ فارسی معین): أدرج الشی ٔ فی الشی ٔ؛ ادخله و ضمنه. (اقرب الموارد). پنهان. مضمر. مکنون: خدای تعالی را در تعمیر بلاد و تکثیر عباد مصالح کافی و حکم وافی مدرج و مضمر است. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 423). که کمال ملاحت او در نقصان آن مدرج بود. (جهانگشای جوینی). هرچ نیک خواستن به مردمان است داخل یأمر بالاحسان است و هرچ نیکوی کردن است در والاحسان مدرج است. (راحه الصدور از فرهنگ فارسی معین).
می چکد از چشم او بر خاک آب
اندر آن هر قطعه مدرج صد جواب.
مولوی.
در آستین جان تو صد نافه مدرج است
و آن را فدای طره ٔ یاری نمی کنی.
حافظ.
|| در شعر، مضمن. موقوف المعانی. (فرهنگ فارسی معین). رجوع به مُدَرَّج شود. || در رجال و درایه، حدیثی که در ضمن آن یا دراسناد آن به سبب اندراج مطلبی تغییری داده شود. و آن دو قسم است: یکی مدرج المتن است که راوی عبارتی از خویش یا دیگری در آغاز یا اثنا یا پایان حدیث ذکر کند، چنانکه تمیز آن از متن حدیث بر شنونده دشوار باشد. نوع دیگر حدیث مدرج الاسناد است. رجوع به مُدَرَّج شود.

مدرج. [م ُ دَرْ رَ] (ع ص) به درجات کرده. صاحب درجه ها. (یادداشت مؤلف) درجه دار: خطکش مدرج. صفحه ٔ مدرج. درجه بندی شده. || پله پله شده. (فرهنگ فارسی معین). || (اِ) در تداول امروز کشورهای عربی، تالاری که در آن کرسیها بصف نصب کرده باشندبرای استماع سخنرانی یا دیدن نمایش و جز آن. سالن سینما و سخنرانی و تآتر و جز آن. رجوع به متن اللغه شود. || (ص) درنوردیده. (فرهنگ فارسی معین).کتاب المطوی. رقعه ٔ ملفوفه. (متن اللغه). نعت مفعولی است از تدریج. رجوع به تدریج شود. || در هندسه، شکل مسطح کثیرالاضلاعی است که مر او را پایه هائی باشد مانند پایه های نردبان. (از خلاصهالحساب). || در بدیع، قسمی اعنات است و آن چنان است که پیش از حرف روی درجات حروف را نگاه دارند، چنانچه اگر قافیه مثلاً بر الف و نون باشد در چند بیت حرف میم را درجه سازند چون: زمان، همان، دمان، غمان، پس در چند بیت حرف واو را لازم گیرند، چون: توان، جوان، روان. پس در درجه ٔ سوم حرف باء را نگاهدارند چون: شبان، جبان، زبان. و قس علی هذا. (از مجمع الصنایع). || مُدْرَج. بیتی که قسمتی از کلمه ٔ آخر مصراع اول آن در مصراع ثانی آید. (یادداشت مؤلف). مثال:
چو شاخ ترّ بررستی و چون نخچیَ-
-ر برجستی ّ و شست از سالیان رُستی.
ناصرخسرو (دیوان چ مینوی - محقق ص 373).
|| در حدیث آن است که در حدیثی کلام بعضی از روات را درج کنند یا دو متن را که به دو اسناد باشند به سند واحد روایت کنند یا حدیثی را که از جمعی به اسناد مختلف شنیده باشند در روایت ذکر آن اختلاف نکنند. (از نفایس الفنون).
- مدرج ساختن، دارای درجه کردن. زینه بندی. (لغات فرهنگستان از فرهنگ فارسی معین). درجه بندی کردن.

مدرج. [م ُ دَرْ رِ] (ع ص) نعت فاعلی است از تدریج. رجوع به تدریج شود. آنکه درمی نوردد و می پیچد نامه را. (ناظم الاطباء). درهم پیچنده و لفاف کننده چیزی را. (از متن اللغه). || جفاکار. ظالم. آزاررسان. (ناظم الاطباء).

فرهنگ معین

(مَ رَ) [ع.] (اِ.) جای رفتن و گذشتن. ج. مدارج.

(مُ دَ رَّ) [ع.] (اِ مف.) درجه دار، پله پله شده.

فرهنگ عمید

جای رفت‌وآمد، معبر،

درج‌شده، مندرج،
(ادبی) موقوف‌المعانی،

درجه‌دار: خط‌کش مدرّج،
(ادبی) موقوف‌المعانی،

مترادف و متضاد زبان فارسی

درجه‌بندی‌شده، درجه‌دار

فرهنگ فارسی هوشیار

به درجات کرده، صاحب درجه ها، پله پله شده، درجه بندی شده

فرهنگ فارسی آزاد

مَدرَج، به مَدارِج مراجعه گردد،

مُدَرَّج، درجه درجه، درجه دار، طبقه طبقه (مثل سالن های سینما و آمفی تأترها)،

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری