معنی مدارا در فرهنگ لغات ها (دهخدا،معین و ... ) + سایر منابع اطلاعاتی

لغت نامه دهخدا

مدارا. [م ُ] (از ع، اِمص) مدارات. رعایت کردن و صلح و آشتی نمودن. (غیاث اللغات). رجوع به مداراه و مدارات شود. || سلوک. ملایمت. آرامی. (آنندراج) (ناظم الاطباء). آهستگی. نرمی. رفق. مماشات. راه رفتن با. (یادداشت مؤلف). تسامح. بردباری. تحمل. ملایمت. رجوع به مدارا کردن شود:
مدارا خرد را برادر بود
خرد بر سر جان چو افسر بود.
فردوسی.
کنون چاره با او مداراست بس
که تاج بزرگی نماند به کس.
فردوسی.
روانش ستیز از مدارا گزید
دلش رای رزم بخارا گزید.
فردوسی.
به مدارا دل تو نرم کنم آخر کار
به درم نرم کنم گر به مدارا نشود.
منوچهری.
پیشه مدارا کن با هر کسی
برقدر دانش او کارکن.
ناصرخسرو.
با عامه که جان را خدای گوید
ای پیر چه روی است جز مدارا.
ناصرخسرو.
از جهت الزام صحت و اقامت بنیت به رفق ومدارا دعوت فرمود. (کلیله و دمنه). دشمن که به مدارا و ملاطفت به دست نیامد... (کلیله و دمنه). هر که درگاه ملوک لازم گیرد و حوادث را به رفق و مدارا تلقی نماید هرآینه مراد خویش... او را استقبال واجب بیند. (کلیله و دمنه). و ملک الموت را فرمود... به قبض روح مشغول شو و مدارا به کار دار. (قصص الانبیاء ص 245). نخست به رفق و مدارا و عذرها و سخنهای خوب خشم او ساکن باید کرد. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی).
با بلورین جام بهرامی مدارا کردمی
چون شکسته شدمدارا برنتابد بیش از این.
خاقانی.
روباه بدین شداید و مکاید و نوایب و مصایب احتمال و مدارا می کرد. (سندبادنامه ص 329).
تا یافت به زینب از مدارا
پوشیده رهی نه آشکارا.
نظامی.
وقتی به لطف گوی و مدارا و مردمی
باشد که در کمند قبول آوری دلی.
سعدی.
با جور و جفای تو نسازیم چه سازیم
چون زهره و یارا نبود چاره مداراست.
سعدی.
سعدیا چاره ثبات است و مدارا و تحمل
من که محتاج تو باشم ببرم بار گرانت.
سعدی.
آسایش دو گیتی تفسیر این دو حرف است
با دوستان مروت با دشمنان مدارا.
حافظ.
|| خضوع و فروتنی. (ناظم الاطباء). رجوع به معنی اول شود. || مروت. ادب. (ناظم الاطباء). رجوع به معنی اول شود. || ریا. تزویر. (ناظم الاطباء). رجوع به مداراه و مدارات شود.
- بامدارا، باشکیب. باتحمل. بی قلق و اضطراب. باقرار. بردبار. آرام:
دگر هر که از تخم دارا بدند
به هر کشوری بامدارا بدند.
فردوسی.
- به مدارا، به نرمی. به هنجار. به ملایمت:
دی چو دیوانه برآشفت و به زه کرد کمان
پیش او بازشدن جز به مدارا نتوان.
فرخی.
جام بلوردر خم روئین به دستم است
دست از دهان خم به مدارا برآورم.
خاقانی.
- بی مدارا، ناشکیب. بی تحمل. با قلق و اضطراب. بی قرار. نابردبار. بی آرام:
چو رازت به شهر آشکارا شود
دل بخردت بی مدارا شود.
فردوسی.
چو زو این کژی آشکارا شود
به ناچار دل بی مدارا شود.
فردوسی.
- پرمدارا، نرم و رام و مهربان. رجوع به مدارا کردن شود:
چو من گنج خویش آشکارا کنم
دل جنگیان پرمدارا کنم.
فردوسی.
دل خویش را پرمدارا کنید
مرا در جهان نام دارا کنید.
فردوسی.

فرهنگ معین

(مُ) (اِ.) همکاری، همراهی یا همزیستی با دیگران.

فرهنگ عمید

با کسی نرمی و ملاطفت کردن، به‌نرمی و حسن خلق با کسی رفتار کردن: مدارا خرد را برادر بُوَد / خرد بر سر دانش افسر بُوَد (فردوسی: ۷/۱۸۰)،

مترادف و متضاد زبان فارسی

اعتدال، تسامح، سعه‌صدر، مماشات، میانه‌روی، سازش، ملایمت، رفق کردن، مهربانی، نرمی،
(متضاد) قهر، بردباری، تحمل

فرهنگ فارسی هوشیار

بنگرید به مداراه (مصدر) مدارات: مدارا خرد را برادر بود خرد بر سر دانش افسر بود. (شا. )

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری
تصاویر