معنی محیص در فرهنگ لغات ها (دهخدا،معین و ... ) + سایر منابع اطلاعاتی

لغت نامه دهخدا

محیص. [م َ] (اِخ) موضعی است به مدینه. (معجم البلدان).

محیص. [م َ] (ع مص) حَیْص. حیصه. حیوص. محاص. حیصان. برگشتن و به یک سوی شدن. (منتهی الارب). گردیدن از چیزی. (غیاث) (آنندراج). || رستگاری یافتن. || خلاص گردانیدن. (غیاث) (آنندراج). || (اِمص) خلاص. رهایی:
زود استر را فروشید آن حریص
یافت ازغم وز زیان آن دم محیص.
مولوی (مثنوی، دفتر سوم ص 190 س 22).
از کرم دانست آن مرغ حریص
دانه رابا دام لیکن شد محیص.
مولوی.
|| (اِ) جای برگردیدن. (یادداشت مرحوم دهخدا) (ناظم الاطباء). || گریزگاه. جای گریز. فرارگاه. مهرب. محید. مفر: و یعلم الذین یجادلون فی آیاتنا ما لهم من محیص. (قرآن 35/42).

فرهنگ معین

(ص.) نیزه جلا داده، (اِمص.) خلاص، رهایی، (اِ.) گریزگاه [خوانش: (مَ) [ع.]]

فرهنگ عمید

گریزگاه،

مترادف و متضاد زبان فارسی

راه فرار، گریزگاه، مفر

فرهنگ فارسی هوشیار

‎ نیرو مند: آدمی یا ستور، نیکبافت: ریسمان، رستگاری (صفت) نیزه جلا داده، شتر استوار خلقت هموار اندام، (مصدر) بر گردیدن از چیزی، رستگاری یافتن، (مصدر) خلاص گردانیدن، (اسم) خلاص رهایی و از آن اذیت وبلیت مفر ومحیصی نمیدانست، (اسم) گریزگاه.

فرهنگ فارسی آزاد

مَحِیص، گریزگاه، مهرب، قوی، محکم،

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری
تصاویر