معنی محوی در فرهنگ لغات ها (دهخدا،معین و ... ) + سایر منابع اطلاعاتی

لغت نامه دهخدا

محوی. [م َح ْ] (ع ص نسبی) منسوب به محو. رجوع به محو شود.

محوی. [م َح ْ] (اِخ) به نوشته ٔ نوائی در تذکره، مولانا محوی از آزادگان خراسان و از مردم هری بوده و طبعی خوب داشته است. گاه خاطر به تحصیل می گمارده و زمانی به پیروی از هوسهای جوانی و مصاحبت یاران پریشان آشفته و بی سر و سامان می بوده است، و دو مطلع زیر از اشعار او را نقل کرده است:
دودی که از دل من در شام غم برآید
بریاد طره ٔ او پرپیچ و خم برآید.
ترکیب تن خاکیم از لای شراب است
جمعیت ما در قدم باده ٔ ناب است.
(مجالس النفائس ص 65 و 238).

محوی. [م َح ْ وی ی] (ع ص) مقابل حاوی. مجموع. فراهم آمده. گردشده. فراهم شده. (ناظم الاطباء). دربرگرفته شده. || دریافت شده. (ناظم الاطباء). || مضمون.ج، محاوی. || سطح زیرین هر جسمی را محوی و سطح بالایین آن را حاوی نامند. هر فلک مافوق، حاوی فلک مادون خود و مادون محوی مافوق است مثلاً فلک الافلاک حاوی فلک ثوابت و فلک ثوابت محوی فلک الافلاک است.

محوی. [م ُ ح َوْ وا] (ع ص، اِ) خانه های مردم بر یکجا از خرگاه و جز آن. (منتهی الار ب) (آنندراج). چادرهای پیوسته و متصل بهم. (ناظم الاطباء).

محوی. [م ُ ح َوْ وی] (ع ص) فراهم گیرنده و دریافت کننده. (ناظم الاطباء).

فرهنگ معین

دربرگرفته شده، مضمون، سطح زیرین هر جسمی را محوی و سطح بالایین آن را حاوی نامند. [خوانش: (مَ یّ) [ع.] (اِمف.)]

فرهنگ عمید

دربرگرفته‌شده،
فراهم‌شده،

فرهنگ فارسی هوشیار

فراهم آمده، گرد شده

فرهنگ فارسی آزاد

مَحوِّی، در برگرفته شده، مجموع، مضمون (جمع: مَحاوِی)،

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری