معنی محلوج در فرهنگ لغات ها (دهخدا،معین و ... ) + سایر منابع اطلاعاتی
محلوج. [م َ] (ع ص) حلیج. (منتهی الارب). قطن محلوج، پنبه که از پنبه دانه بیرون کرده باشند. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء). پنبه ٔ زده. پنبه ٔ دانه بیرون کرده. (یادداشت مرحوم دهخدا). پنبه ٔ بریده. مهذب الاسماء). پنبه ٔ زده شده و بخیده و حلاجی کرده شده ٔ آماده برای رشتن که بنجک و بندک و بندش نیز گویند. (ناظم الاطباء). شیده. ندیف. زده. واخیده. منقوش. فلخمده. فلخمیده. فلخوده. فرخمیده. مندوف. غاژده. پخته. حلاجی شده.فخمده. فخمیده. (یادداشت مرحوم دهخدا):
همان اشتر که پوشیدش به دیبا باد نوروزی
خزانی باد پنهان کرد در محلوج کوهانش.
ناصرخسرو.
|| زمینی که گیاه آن را بکلی چریده اند. (مرصع).
(مَ) [ع.] (اِمف.) پنبه حلاجی شده.
پنبهای که آن را از پنبهدانه جدا کرده باشند، حلاجیشده، پنبۀ زدهشده،
حلاجیشده، پنبهزدهشده
پنبه زده، پنبه که از پنبه دان بیرون کرده باشند، پنبه بریده
مَحلُوج، حلاّجی شده، پنبه جدا شده از تخم پوسته، وِشِ (حُقّه پنبه) پاک و جدا شده از تخم پنبه،