معنی محقق در فرهنگ لغات ها (دهخدا،معین و ... ) + سایر منابع اطلاعاتی

لغت نامه دهخدا

محقق. [م ُ ح َق ْ ق ِ] (ع ص) تحقیق کننده. (غیاث) (آنندراج) (ناظم الاطباء). پژوهنده. بررسنده. (غیاث). آنکه سخن را به دلیل ثابت کند. (غیاث) (آنندراج). کسی که مطلب را به دلیل ثابت و مبرهن میکند. (ناظم الاطباء):
بر یاد محقق مهینه
انگشت کهینه بسته دارد.
خاقانی.
مرا اسقف محقق تر شناسد
ز یعقوب و ز نسطور و ز ملکا.
خاقانی.
محققان سخن زین درخت میوه برند
وگر شوند سراسر درختک دانا.
خاقانی.
آنها که محققان راهند
در مسند فقر پادشاهند.
سعدی.
نه محقق بود نه دانشمند
چارپائی بر او کتابی چند.
سعدی.
محقق همان بیند اندر ابل
که در خوبرویان چین و چگل.
سعدی.
غفلت از ایام عشق پیش محقق خطاست
اول صبح است خیز آخر دنیا فناست.
سعدی.
|| در اصطلاح صوفیه کسی که بر او حقیقت اشیاءکما ینبغی منکشف گشته باشد و این معنی کسی را میسر است که از حجت و برهان گذشته به مرتبه ٔ کشف الهی رسیده باشد و به عین العیان مشاهده نموده باشد که حقیقت همه ٔ اشیاء حق است و بغیر از وجود احد مطلق موجودی دیگر نیست و موجودیت اشیاء دیگر بجز اضافت بیش نیست. (غیاث) (آنندراج). || کسی که به درستی و خوبی میداند و تدریس میکند و می آموزاند. کسی که قرآن مجید را با تفسیر آن به خوبی فراگرفته باشد. || واجب کننده ٔ چیزی. || حکیم و فیلسوف. || معلم و مدرس. (ناظم الاطباء).

محقق. [م ُ ح َق ْ ق َ] (ع اِ) نام خطی از شش خط که ابن مقله آن را وضع کرده است. (غیاث) (ناظم الاطباء). (قلم یا خط...) خط عراقی است که در زمان بنی عباس مرسوم گشت. قسمی از خطوط عربی (برای نوشتن). یکی از هفت قلم قدیم. (یادداشت مرحوم دهخدا). قلمی (شعبه ای) از خط عربی است مستخرج ازقلم ریاسی یا مدور کبیر. (ترجمه ٔ الفهرست ص 14). این خط در عهد بنی عباس پدید آمد و آن را خط عراقی و خط وراقی هم میگفتند و این خط مرتباً رو به ازدیاد و زیبائی گذاشت تا زمان مأمون. (ترجمه ٔ الفهرست ص 14).

محقق. [م ُ ح َق ْ ق َ] (ع ص) چیزی که تحقیق شده. (غیاث). آنچه به تحقیق رسیده. مسلم. آنچه به درستی دانسته شده است. درست. راست:
محقق است که دنیا سرای عاریت است
برای شستن و برخاستن نفرماید.
سعدی.
بعد از آن خبری محقق ازو نیامد. (ظفرنامه ٔ یزدی ج 2 ص 415).
- محقق شدن، به ثبوت رسیدن.ثابت شدن:
حق نیست مگر که حب حیدر
خیرات بدو شود محقق.
ناصرخسرو.
و اهلیت این امانیت و محرمیت او این اسرار را محقق گشت. (کلیله و دمنه).
- || واقعیت یافتن.به حقیقت پیوستن:
گر این خیال محقق شدی به بیداری
که روی عزم همایون ازاین طرف داری.
سعدی.
- محقق کردن، به ثبوت رسانیدن. به منصه ٔ ظهور رسانیدن. استوار و قطعی ساختن: بر موجب این قضیت نیت غزوی دیگرمحقق کرد. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 273).
- محقق گردیدن، محقق شدن: و عجز آن طایفه در ایراد مثل قرآن هنگام تحدی محقق گشت. (لباب الالباب ص 7).
|| رصین. محکم. (یادداشت مرحوم دهخدا).

فرهنگ معین

(مُ حَ قِّ) [ع.] (اِفا.) تحقیق کننده، اهل تحقیق.

امر تحقیق شده، راست و درست، تحقیق یافته، به حقیقت پیوسته،

فرهنگ عمید

درست و استوار، قطعی و مسلّم،
به‌حقیقت‌پیوسته،

اهل تحقیق، تحقیق‌کننده،
(تصوف) کسی که به حقیقت چیزی رسیده است،

فرهنگ واژه‌های فارسی سره

پژوه شگر، پژوهنده

کلمات بیگانه به فارسی

پژوهنده یا پژوهشگر

فرهنگ فارسی هوشیار

تحقیق کننده، پژوهنده

فرهنگ فارسی آزاد

مُحَقِّق، تحقیق کننده، بررسی کننده، اثبات کننده، تصدیق کننده، بازپرس، مستنطق، مجازاً به دانشمندی اطلاق می گردد که در علمی یا علوم تَتَبُّع و تحقیق نماید،

مُحَقَّق، تحقیق شده، تصدیق گردیده، اثبات شده، بررسی گردیده، کلام: محکم و متین و منظم، لباس: با دوام و محکم،

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری