مجرد در فرهنگ لغات ها (دهخدا،معین و ... ) + سایر منابع اطلاعاتی
لغت نامه دهخدا
مجرد. [م ُ ج َ ر رَ] (ع ص) برهنه. عریان. (ناظم الاطباء) (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). - فلان حسن المجرد؛ فلان در برهنگی خوش و آکنده گوشت است. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب). || برکشیده (تیغ). (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). سیف مجرد؛ شمشیر کشیده. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب): که استاد با ذوالفقار مجرد به هر حربگه بر یمین محمد. ناصرخسرو. || تارک دنیا. (غیاث) (آنندراج) (ناظم الاطباء). عاری از قید و شرط و لواحق و ضمائم و پاک از عوارض... و مجرد کسی است که خود را از تمام علائق مادی دور نگهدارد. (از فرهنگ علوم عقلی سیدجعفر سجادی ص 528). مجرد کسی است که قطع علائق از متاع و بهره های دنیوی کرده باشد و خود را از ادناس و رذائل اخلاقی پاک و منزه کرده باشد و ترک مال و منال نموده و خود را برای سیر الی اﷲ آماده کرده باشد. (فرهنگ مصطلحات عرفاء سیدجعفر سجادی ص 349): باز صافیان مجرد و پاکان مفرد از این همه رنگها آزادند و با این همه غمها دلشاد. (مقامات حمیدی). مجرد آی در این راه تا ز حق شنوی الی َّ عبدی اینجا نزول کن اینجا. خاقانی. درویشی مجرد به گوشه ٔ صحرایی نشسته بود. (گلستان). گر رَوی پاک و مجرد چو مسیحا به فلک از فروغ تو به خورشید رسد صد پرتو. حافظ. || عاری. تهی. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا): عروس حضرت قرآن نقاب آنگه براندازد که دارالملک ایمان را مجرد بیند از غوغا. سنائی. راه سیلان گردون از بسط هامون بسته شد، عالم مخطط امرد گشت و بساتین از ریاحین مجرد. (مقامات حمیدی). از تو مجرد ز می و آسمان تو به کنار و غم تو در میان. نظامی. - شعر مجرد، شعر ساده و عاری از الحان موسیقی. مقابل شعر ملحون. (فرهنگ فارسی معین). || تنها. (غیاث) (آنندراج). منفرد و یگانه و تنها. (ناظم الاطباء): در این حادثه گزاف کاری بر دست گرفتی... و به تمویه اصحاب غرض و ظن مجرد خویش روی به امضای حکم آوردی. (کلیله و دمنه). در مجمعی که شاه و دگر خسروان بوند او کل بود که سهم به اجزا برافکند آری که آفتاب مجرد به یک شعاع بیخ کواکب شب یلدا برافکند. خاقانی (دیوان چ سجادی ص 138). - بمجردِ...، بمحض ِ... (یادداشت به خط مرحوم دهخدا): پدر گفت ای پسر بمجرد این خیال باطل نشاید روی از تربیت ناصحان بگردانیدن. (گلستان). بمجرد آنکه قدم در منزل نهاد حضرت خواجه او را گفتند... (انیس الطالبین ص 138). بمجرد آنکه حضرت خواجه این چنین فرمودند دیگر هیچ یکی از ما آن آوازها نشنودیم. (انیس الطالبین ص 141). بمجرد آنکه من این سخن بگفتم... (تاریخ قم ص 188). - بمجرد نظر، به محض نگاه. (ناظم الاطباء). - بمجرد گمان، بمحض گمان. (ناظم الاطباء). - قول مجرد، قولی که راوی آن یک تن بیش نباشد. مقابل قول متواتر: بحمداﷲ تا بوده ای... از روات ثقات بوده ای و ما را سماع قول مجرد تو در افادت یقین بر تواتر اجماعات راجح آمده و از بحث مستغنی. (مرزبان نامه چ قزوینی ص 254). || به اصطلاح حکما، چیزی از ممکنات که منزه از ماده بود چون عقول و نفوس که اهل شرع ملائکه و ارواح خوانند. (غیاث) (آنندراج). در اصطلاح اهل حکمت، آنچه نه محل برای جوهری و نه حال در جوهری دیگر و نه مرکب از آن دو باشد. (از تعریفات جرجانی). امری که روحانی محض باشد و مخلوط با ماده نبود، چنانکه گویند: نفوس و عقول مجردند یا عقول مجردات محض اند و نفوس ذاتاً و وجوداً مجردند و لیکن در فعل متعلق به ماده اندو مفاهیم کلیه و معانی عامه ٔ ذهنیه مجردند، یعنی موطن آنها عقل است و لیکن مرتبط با ماده اند، زیرا منشاء انتزاع آنها ماده است و صور علمیه مجرد محض نمی باشند، و مجردات محضه همان عقول و نفوس کلیه اند و نفوس مدبره نیز مجرد محض نمی باشند زیرا در فعل متعلق به ماده اند. و ُمثل نوریه مجرد محض اند. ولی مثل معلقه نیم مجردند زیرا دارای مقدارند. بالجمله مجردات بر دو قسم اند یکی آنکه فعلاً و ذاتاً و وجوداً مجردند مانندعقول و دیگر مجرداتی که ذاتاً و وجوداً مجردند ولی فعلاً مادی هستند مانند نفوس مدبره ٔ فلکی و انسانی. (فرهنگ علوم عقلی، تألیف سیدجعفر سجادی). نزد حکما ومتکلمان ممکنی را گویند که نه متحیز باشد و نه در متحیز حلول کند و این ممکن را مفارق نیز گویند. (از کشاف اصطلاحات الفنون): صبر و دل و دین ما جمله ز ما بستدند روح مجرد بماند دامن دل برگرفت. خاقانی. || مرد بی زن. (غیاث) (آنندراج). بی زن. ناکدخدا. (ناظم الاطباء). بی زوجه. بی اهل و عیال. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). || رجل مجرد؛ مرد تجربه کار. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). آزموده و رزم دیده: وایشان را قومی مجرد باید مانند ایشان با مایه و بی بنه تا ایشان را مالیده آید. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 587). و خود با بندویه و بسطام که هر دو خویش او بودند با جماعتی اندک سوار مجرد به یک اسپ فرات عبره کردند. (فارسنامه ٔ ابن بلخی ص 100). و رجوع به مجرذ شود. || در اصطلاح علم صرف (عربی)، کلمه ای است که همه ٔ حروف آن اصلی و از حروف زاید خالی باشد مانند ضرب، و مقابل آن مزید فیه است. (از کشاف اصطلاحات الفنون). || بی اعراب. مقابل معرب. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). || (اصطلاح بدیع) یکی از جمله ٔ بلاغت آن است که شاعر و دبیر حرفی چند (یا حرفی) را از قصیده و نامه بیرون کنند و این عمل به عربی بیشتر آید از آنکه به پارسی، چنانکه حسین ایلاقی گوید بی الف: زلفین بر شکسته و قد صنوبری زیر دو زلف جعدش دو خط عنبری دو لب عقیق و زیر عقیقش دو رسته در نرگس دو چشم و زیر دو نرگس گل طری چشم و دو زلف و دو رخ جمله مشعبذند و ز یک دگر گرفته همه سحر و دلبری خلد برین شده ست نگه کن به کوه و دشت صد گونه گل شکفته به هر سو که بنگری سرخ و سپید و لعل و کبود و بنفش و زرد نوروز کرد بر گل صد برگ زرگری خیره شود دو چشم که چون بنگری بدو کوشی که بگذری ندهدره که بگذری. (از ترجمان البلاغه ص 108 و 109). || موی برکنده. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب). || (اِ) نره ٔ ستور یا عام است. (منتهی الارب) (آنندراج).
مجرد. [م ُ ج َرْ رِ] (ع ص) آن که باز کند پوست را. (آنندراج) (از منتهی الارب). آن که پوست برمی کند. (ناظم الاطباء). || برهنه کننده. (آنندراج) (از منتهی الارب). آنکه برهنه می کند. (ناظم الاطباء).
مجرد. [م ِ رَ] (ع اِ) آلتی جراحی برای پاک کردن دندانها. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). آلتی که بدان دندانها راپاک کنند. ج، مجارد. (از اقرب الموارد). || آلتی چون داس برای تراش دادن درخت از شاخه ها و نخل از خوص و مانند آن. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). || آلت خراطان برای خراطی کردن چوب. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
فرهنگ معین
تنها، بی - همسر، دارای جنبه نظری. [خوانش: (مُ جَ رَّ) [ع.] (اِمف.)]
فرهنگ عمید
بدون همسر، (قید) تنها، (فلسفه) آنچه منزه از ماده باشد، مانند عقول و ارواح، [قدیمی] برهنه، عریان، [قدیمی] خالی،