معنی مثنی در فرهنگ لغات ها (دهخدا،معین و ... ) + سایر منابع اطلاعاتی

لغت نامه دهخدا

مثنی. [م ُ ث َن ْ نا] (اِخ) رجوع به ابوغفار المثنی بن سعد الطائی بصری شود.

مثنی. [م ُ ث َن ْ نا] (اِخ) ابن حارثه ٔ شیبانی. وی در دوره ٔ جاهلیت سیادت داشته و در عصر اسلام نیز از فرماندهان سپاه بود و قسمتی از سواد را فتح کرد. (از الانساب سمعانی). ابن حارثهبن سلمهبن ضمضم الربعی الشیبانی (متوفی به سال 14 هَ.ق) از صحابه و از فاتحان اسلام و از سرداران بزرگ است. به سال نهم هجری اسلام آورد و در زمان ابوبکر در سواد عراق به غارت پرداخت و ابوبکر خالدبن ولید رابه یاری وی فرستاد و چون خلافت به عمر رسید وی نیز ابوعبیدبن مسعود ثقفی پدر مختار رابا سپاهی به یاری او گسیل داشت و ابوعبید در جنگ کشته شد و مثنی مجروح گردید و عمر دوباره سپاهی به سرداری سعدبن ابی وقاص به کمک وی روانه کرد امامثنی پیش از آنکه سعد به وی پیوندد بر اثر جراحتهایی که برداشته بود درگذشت. (از اعلام زرکلی). و رجوع به تجارب السلف ص 26 و تاریخ گزیده چ لندن ص 170 و 171 و تاریخ اسلام تألیف فیاض چ 1 ص 122، 123، 126 شود.

مثنی. [م َ نا] (ع ص، ق) دو دو. (ترجمان القرآن). دوگان دوگان. (دهار). دو دو و گویند جاؤا مثنی، ای اثنین اثنین و اثنتین اثنتین. (از محیط الحیط) (از منتهی الارب) (از آنندراج) (از ناظم الاطباء): قل انما اعظکم بواحده ان تقوموا ﷲ مثنی و فرادی ثم تتفکروا ما بصاحبکم من جنه. (قرآن 46/34). الحمدﷲ فاطرالسموات والارض جاعل الملائکه رسلا اولی اجنحه مثنی و ثلاث ورباع یزید فی الخلق مایشاء ان اﷲ علی کل شی ٔ قدیر. (قرآن 1/35). || (اِ) نام تاری از چهار تار بر بط که بعد از مَثلَث است. (مفاتیح العلوم). تاردوم عود. ج، مثانی. (منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء) (از محیط المحیط). و رجوع به مثانی شود. || جای گشت وادی. (منتهی الارب) (آنندراج). خم رود و جای گشت وادی. (ناظم الاطباء) (از محیط المحیط). || دو زانوی ستور و دو آرنج آن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). || مثنی الایادی، اعاده ٔ احسان بار دوم یا زیاده از آن. || بخشهای زیاد آمده از جزور قمار. (منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).

مثنی. [م ُ ث َن ْ نا] (ع ص) دوبار کرده شده. (غیاث) (آنندراج). || مضاعف. (ناظم الاطباء). دو برابر: گرگ چون مراد خویش مثنی یافت به طمع آن سر برداشت. (کتاب النقض ص 174). سلطان از این سبب در خشم شد و نیت غزو مثنی کرد. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 29).
از فیض فضل ایزد اقسام این مؤلف
روزی که شد مثنی گفتم شود مثلث.
(از حبیب السیر چ قدیم تهران، ج 3 ص 2).
- کوکب مثنی، دوکوکب که به علت کمال قرب به چشم بیننده یک ستاره نماید. کوکب مزدوج. کوکب مزدوجه. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
|| مأخوذ از تازی، نسخه ٔ دوم از هر مکتوبی و سواد و مسوده ٔ آن و المثنی نیز گویند. (ناظم الاطباء). || (در علم استیفاء) عبارت است از مکتوب دوم که بر امضای برات یا تعلیق و ذکر نویسند وقتی که عامل یا محصل دعوی کند که برات یا تعلیق ضایع شد و در آنجاذکر کند که پیش از این در حوالت فلانی چندین دینار حوالت کرده براتی نوشته بودم و در تاریخ فلان نمودند که آن وجوه نرسید و برات ضایع شد باید که آن وجوه که نرسانیده باشند برسانند و حکم آن برات و این مکتوب مثنی یکی دانند و ذکر تسلیم در تعلیق و مثنی نیز واجب باشد و نشاید که حاکم بر مثنی برسانند یا بدهند بنویسد بلکه بر این جمله روند و امثال آن باید نوشتن. (نفایس الفنون، قسم اول ص 84). || دوم گردانیده شده. (غیاث) (آنندراج). دوبار. مکرر:
تا مثنی بشنوم من نام تو
عاشقم بر نام جان آرام تو.
مولوی.
و رجوع به مثنا شود.
|| اسم تثنیه شده. (ناظم الاطباء). اسمی که به آخر آن الف یا یاء ما قبل مفتوح و نون مکسور افزوده شده باشد. (از تعریفات جرجانی). و رجوع به تثنیه شود. || دوتاه. دولاه. (ناظم الاطباء). دو تا کرده. بخم. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). || چون پدر و پسر هر دو دارای یک نام باشند پسر را مثنی گویند مانند «الحسن المثنی ». (ناظم الاطباء). و رجوع به مثنی (اِخ) شود.

مثنی. [م ُ ث َن ْ نی] (ع ص) کسی که دو تا می کند و مضاعف می نماید. (ناظم الاطباء). و رجوع به تثنیه شود.

مثنی. [م َ نی ی] (ع ص، اِ) دو تا ثوب. (السامی). اسم پارچه ای است که آن را دو تا و دو تاه گویند. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). جامه ٔ دوتاه. || شترعقال بسته. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء).

مثنی. [م ُ] (ع ص) ثناگو. آنکه ثنا گوید: و ایشان داعی و ذاکر و مثنی و شاکر به بلاد و دیار خود مراجعت نمودند. (ظفرنامه ٔ یزدی چ امیرکبیر ج 2 ص 401). و رجوع به اثناء شود.

مثنی. [م ُ ث َن ْ نا] (اِخ) لقب حسن بن حسن بن علی (ع). (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).

مثنی. [م ُ ث َن ْ نا] (اِخ) رجوع به ابوعبداﷲ المثنی بن صباح شود.

مثنی. [م ُ ث َن ْ نا] (اِخ) ابن عمران العائذی مردی شجاع بود و هنگامی که ضحاک بن قیس در عراق خروج کرد با وی بود، ضحاک او را فرمانروایی کوفه داد وهبیره آهنگ وی کرد و زمانی با هم جنگ کردند و سر انجام مثنی کشته شد. (127 هَ.ق) (از اعلام زرکلی ج 3 ص 834).

مثنی. [م ُ ث َن ْ نا] (اِخ) رجوع به ابومحمد مثنی القطان شود.

مثنی. [م ُ ث َن ْ نا] (اِخ) رجوع به ابومنازل مثنی بن مأوی العبدی شود.

مثنی.[م ُ ث َن ْ نا] (اِخ) رجوع به ابومنصور مثنی شود.

مثنی. [م ُ ث َن ْنا] (اِخ) ابن اسد خیاط از مشایخ شیعه و روات فقه از ائمه. (ابن الندیم، یادداشت به خط مرحوم دهخدا).

فرهنگ معین

دو دو، دوتا دوتا، حرفی که دارای دو نقطه باشد. [خوانش: (مُ ثَ نّا) [ع.] (اِ.)]

(مُ) [ع.] (اِفا.) ثناگوی، ستایشگر.

فرهنگ فارسی هوشیار

دوتایی، دوتا دوتا

فرهنگ فارسی آزاد

مُثَنّی، دو عدد، دو تا (از هر چیز)، اسمی که دارای علامت تثنیه باشد، حرفی که دارای دو نقطه در بالا یا پائین باشد،

مَثنی، دو دو (در حالت قیدی) تارِ دوم عود، پیچِ رودخانه، دو زانوی چهارپا (جمع: مَثانِی)،

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری