معنی مبرد در فرهنگ لغات ها (دهخدا،معین و ... ) + سایر منابع اطلاعاتی

لغت نامه دهخدا

مبرد. [م ِ رَ] (ع اِ) سوهان. (بحرالجواهر) (از تاج العروس) (دهار) (مهذب الاسماء) (آنندراج) (غیاث) (اقرب الموارد). مسحل. منحت.

مبرد. [م َ رَ] (ع ص) سبب خنکی بدن و جز آن. مبرده مثله. (منتهی الارب) (آنندراج). هر چیز که سبب خنکی بدن وجز آن گردد. (ناظم الاطباء). و رجوع به مبرده شود.

مبرد. [م ُ ب َرْ رِ] (ع ص) سردکننده. (آنندراج) (غیاث). سرد کننده، مقابل مُسَخِّن (در طب). ج، مبردات. دارو که تن را خنکی بخشد. دوا که سرد کند. که حرارت ببرد. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). سردکننده و خنک کننده. هر چیز که سرد کند و خنک کند و تبرید نماید و حرارت بدن را فرونشاند. (ناظم الاطباء).

مبرد. [م ُ رِ] (ع ص) چیز سرد آورنده و چیزی را سرد کننده. || آشامنده ٔ مایع سرد و هر چیز خنک شده. || برید فرستنده. || جئتک مبرداً؛ آمدم ترا در وقتی که فرو نشسته بود گرما. (ناظم الاطباء).

مبرد. [م ُ ب َرْ رَ] (ع ص) سرد و خنک شده. (ناظم الاطباء). || بارز. ترک سیفه مبردا، بارزاً. (ذیل اقرب الموارد).

مبرد. [م ُ رَ /م ُ ب َرْ رَ] (ع ص) برید فرستنده. (ناظم الاطباء).

مبرد. [م ُ ب َرْ رَ] (اِخ) محمدبن یزیدبن عبدالاکبرالازدی بصری مشهور به مبرد. مکنی به ابوالعباس.وی نحو را از حرمی و مازنی و غیر آن دو فرا گرفت، وبرخی او را بصری و یمنی گفته اند. مولد او بسال 207 یا 210 بود و در 77سالگی بسال 285 در بغداد درگذشت ودر گورستان دارالکوفه مدفون است. ادب را بر مازنی وابوحاتم سجستانی آموخت. و نفطویه و جز او نزد وی تعلیم گرفتند. وی با ابوالعباس احمدبن یحیی ملقب به ثعلب معاصر بود و تاریخ ادباء به آن دو ختم شد. مبرد دوست می داشت که با ثعلب فراهم آید و ثعلب اجتماع با او را ناخوش می داشت. جعفربن محمدبن حمدان فقیه موصلی که دوست مبرد و ثعلب بود، گفت: از ابوعبداﷲ دینوری پرسیدم چرا ثعلب نمی خواهد با مبرد هم مجلس شود. گفت چون مبرد خوش سخن، نیکوبیان، گشاده زبان است، و مذهب ثعلب مذهب معلمان است. چون در مجلسی فراهم آیند به ظاهر حکم به نفع مبرد کنند تا آنگاه که باطن معلوم شود.وی به بغداد سکونت جست و در نحو و لغت امام شناخته گشت. او را در ادب تألیف های نافع است که مشهورترین آنان کتاب «الکامل » در لغت میباشد که از ارکان ادب وکلام بشمار میرود. (از معجم المطبوعات ج 2 ص 1612). مبرد لقب محمدبن یزیدالنحوی بصری است بدان جهت در براده نشسته درس می گفت. (منتهی الارب). و نیز او راست: المقتضب، اعراب القرآن، طبقات النحاهالمبصریین و نسب عدنان و قحطان. (از وفیات الاعیان) (اعلام زرکلی ج 3 ص 1002). ابن الندیم، کتاب مااتفقت الفاظه [اختلفت] و معانی القرآن را از او دانسته است. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا):
کاتب نیکست و هست نحوی استاد
صاحب عباد هست و هست مبرد.
منوچهری.
و رجوع به تاریخ بیهق و البیان والتبیین جاحظ و عیون الانباء و تاریخ الخلفاء و تتمه ٔ صوان الحکمه و الموشح و عقدالفرید و فهرست کتابخانه ٔ مدرسه ٔ عالی سپهسالار و روضات الجنات شود.

فرهنگ معین

سرد کننده، خنک کننده، پایین آورنده درجه حرارت بدن، کاهنده تمایلات جنسی. [خوانش: (مُ بَ رِّ) [ع.] (اِفا.)]

(مِ رَ) [ع.] (اِ.) سوهان.

(مَ رَ) [ع.] (اِ.) سبب خنکی بدن و جز آن.

فرهنگ عمید

سوهان،

داروی خنک‌کننده و سرد‌کننده،

فرهنگ فارسی هوشیار

سوهان ‎ سرد کن خنک کن، فرو نشاننده (اسم) سبب خنکی بدن و جز آن. (اسم) سوهان. (اسم) سرد کننده خنک کننده، پایین آورنده درجه حرارت بدن، کاهنده تمایلات جنسی.

فرهنگ فارسی آزاد

مُبرِد، سرد کننده، سرد شونده، فرستنده (پیک، پُست و غیره) (اسم فاعلِ اِبراء)،

مِبرَد، سوهان،

مُبَرِّد، سرد کننده، خنک کننده، خفیف کننده، ضعیف کننده (اسم فاعل تَبرِید)،

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری