معنی لکه در فرهنگ لغات ها (دهخدا،معین و ... ) + سایر منابع اطلاعاتی

لغت نامه دهخدا

لکه. [ل ُک ْ ک َ / ک ِ] (اِ) نوعی از رفتار اسب و اشتر. قسمی رفتن اسب و جز آن. لک.

لکه. [ل ُ ک َ / ک ِ] (اِ) نان قندی.

لکه. [ل َک ْ ک َ / ک ِ] (اِ) قطره. چکه. پنده. قطره ٔ خرد. سرشک. اشک. یک لکه باران. یک لکه خون. || خال. لک. نقطه ٔ به رنگی دیگر. خال که بر جامه و جز آن افتد به رنگی غیر رنگ آن. || خالی به رنگی غیر رنگ بشره. و رجوع به لک شود. || نکته. || جا. گله. نقطه: یک لکه جا؛ یک گله جا. یک نقطه. یک لکه ابر.

لکه. [ل ُک ْ ک َ] (ع اِ) داغ. || پارچه. (غیاث) (آنندراج).

فرهنگ معین

(لُ کَ یا کِ) (اِ.) نان قندی.

بخشی از یک سطح که براثر آلودگی به چیزی به رنگ دیگر درمی آید، اثر آلودگی چیزی، تغییر رنگ نقطه ای از سطح چیزی، مجازاً: آلودگی بدنامی. [خوانش: (لَ ک ِّ) [ع.] (اِ.)]

فرهنگ عمید

لک۱

حل جدول

اثر چربی

مترادف و متضاد زبان فارسی

چرک، خال، داغ، لک، چکه، قطره

گویش مازندرانی

واحد سطح، بخشی از زمین کشاورزی

فرهنگ فارسی هوشیار

قطره، چکه، سرشک، اشک، خال

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری