معنی له در فرهنگ لغات ها (دهخدا،معین و ... ) + سایر منابع اطلاعاتی

لغت نامه دهخدا

له. [ل ِه ْ] (اِخ) مردم پلنی. مردم لهستان. || نام رودی در باویر آلمان. || نام شهری از فرنگستان که در حدود روم واقع است. (برهان).

له. [ل َه ه] (ع مص) تنک و نیک ساختن موی را و نیکو گردانیدن. (از منتهی الارب). له الشعر؛ رققه و حسنه. (اقرب الموارد).

له. [ل ُه ْ] (اِ) نام پرنده ای است صاحب مخلب و در کوههای بلند آشیان کند و به عربی عقاب گویندش. (برهان). مرغی باشد ذی مخلب که بر کوههای بلند آشیانه کند به غایت قوی و بزرگ بودو آن را اله نیز گویند و به تازی عقاب خوانند. (جهانگیری). صاحب آنندراج گوید: و به معنی مرغ شکاری (به اول مضموم) آورده اند، گویند عقاب است و آن خطاست.

له. [ل ِه ْ] (اِ) نامی که در رودسر، دیلمان و لاهیجان به اوجا دهند. ملج. ملیج. شلدار. لروت. لونگا. سمد. سمت. قره آقاج. و رجوع به اوجا شود. (جنگل شناسی ساعی ج 2 ص 210).

له. [ل ِه ْ] (ص) ازهم پاشیده و مهراشده و مضمحل گردیده باشد. (برهان). مضمحل و ازهم پاشیده. (جهانگیری).

له. [ل َه ْ] (اِ) شراب. باده ٔ انگوری. شراب انگوری. (برهان):
هرچه بستاند از حرام و حرج
از بهای نماز و روزه و حج
یا به له یا به منگ صرف کند
برف را یار دوغ و ترف کند.
سنائی.
با له و منگ عمر خویش هدر.
سنائی.
دولت آنراست در این وقت که آبش از له
صلت آنراست در این شهر که نانش از بنگ.
سنائی.
|| بوی. (جهانگیری). مطلق بوی را گویند، خواه بوی خوش و خواه بوی بد. (برهان):
هر یکی را ز سیلی و له تاز
سبلت و ریش و خایگان گنده.
سوزنی.
من چه گفتم کجا بماند دل
که دلم له نبرده رفت از کار.
مولوی.
|| درخت ناجو را گویند و به عربی صنوبر خوانند. (برهان). ناژو. || جخج. جخش. خرک، جخش چیزیست که بگردن اهل فرغانه و ختلان برآید چون بادنجانی و درد نکند و بزبان ما آن را له گویند. (لغت نامه ٔ اسدی ذیل لغت جخش). || سیلاب. (به لهجه ٔ طبری). || لَه ْ یا لِه ْ. پسوند که مثل علامت تصغیر می نماید:زنگله. چراغله. چرخله. کندوله. لوله. جغله. کوتوله.خپله. || مزید مؤخر امکنه واقع شود: مشتله. مشوله. ملاله. جدیله. بتیله. ابله. بوله.

له. [ل َه ْ] (اِخ) نام شهری است از ترکستان. (برهان).... و آن اکنون در تصرف دولت روس است. (آنندراج).

له. [ل َه ْ] (ترکی، حرف اضافه) در ترکی ترجمه ٔ «با» که برای معنی معیت آید و در اصل «اِلَه » بوده به کسر همزه. (غیاث).

له. [ل َه ْ] (ع حرف جر + ضمیر) (از: لََ + ه) برای او. او را.
- مدّعی ̍ له.
- مُعَظَّم ٌ له.
- ولَه ُ، او راست.
|| لَه ِ. به سودِ. به نفعِ. مقابل ِ علیه ِ.
- لَه ِ او، به سودِ او. به نفعِ او. برای او. بهر او.
- له و علیه، به سود و به زیان: باید دلایل ِ له و علیه طرفین دعوا را شنید.
- له و علیه گفتن، به سود و زیان گفتن: له و علیه چیزی نگفتم.
|| (اِ) (اصطلاح فلسفه) مِلْک. جِدَه. ذو.
- مقوله ٔ لَه ْ، نام یکی از مقولات است. (اساس الاقتباس ص 51). رجوع به جِدَه شود.

فرهنگ معین

(لُ) (اِ.) = آله. آلوه. اله: عقاب.

(~.) [ع.] (ق.) برای او، به نفع او.

(لِ) (ص.) کوبیده و نرم شده.

(لَ) (اِ.) شراب، باده انگوری.

فرهنگ عمید

شراب انگوری،

ناژو، درخت ناجو،

برای او، به ‌نفع او،

کوبیده و نرم‌شده،
[عامیانه، مجاز] بسیار خسته،
(بن مضارعِ لهیدن) = لهیدن
* له کردن: (مصدر متعدی) کوبیدن و نرم کردن گوشت، میوه، و امثال آن‌ها،

حل جدول

پایمال شده

زیرپا مانده، پایمال شده

زیر پا مانده

زیر پا مانده، پایمال شده

مترادف و متضاد زبان فارسی

آبگز، فاسد، لهیده، پاشیده، خرد، شکسته، کوبیده، کوفته، مضمحل

گویش مازندرانی

گل نرمی که پس از سیلاب بر زمین نشیند، واژگون

ته نشین شدن، سیل

فرهنگ فارسی هوشیار

نرم شده، از هم پاشیده و مضمحل شده

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری