معنی لجاج در فرهنگ لغات ها (دهخدا،معین و ... ) + سایر منابع اطلاعاتی
لجاج. [ل َ] (ع اِمص) لج ّ. لجاجت. (منتهی الارب). ستهیدن. (منتهی الارب) (ترجمان القران جرجانی). عناد. یک دندگی. یک پهلویی. حکر. ستیز. ستیزه. (دهار). ستیزه کردن. (تاج المصادر). ستهندگی. بستهیدن. (زوزنی). خیره سری. خیره رایی. خیرگی. ستیزه کاری. ملاّجه: میان وی و قاضی شیراز لجاج رفت. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 408). جفت واری به دویست درم میگفتند و وی لجاج میکرد و آخر بخرید و بها بدادند. (تاریخ بیهقی ص 621). دست در دو دختر دوشیزه زد تا رسوا کند پدر وبرادرانش نگذاشتند و جای آن بود و لجاج رفت با این فقاعی و یارانش و زوبینی رسید فقاعی را. (تاریخ بیهقی ص 471). لجاج مکن و تن در ده و برو که نباید که چیزی رود که همگان غمناک شویم. (تاریخ بیهقی ص 663).
لجاج و مشغله ماغاز تا سخن گوییم
که ما ز مشغله ٔ تو ز خانه آواریم.
ناصرخسرو.
جز که مری و لجاج نیست ترا علم
شرم نداری از این مری و مرائی.
ناصرخسرو.
خط فریشتگان را همی نخواهی خواند
چنین به بی ادبی کردن لجاج و مری.
ناصرخسرو.
که چون ابرویز بروم برود هرمز به لجاج او بهرام را بیاورد. (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 100). مزدور در لجاج آمد. (کلیله و دمنه). و چهار هزار مرد از آن خود داشت و روزی در میان او و میان قومی لجاجی میرفت. (قصص الانبیاء ص 187). او به لجاج بازایستاد و یکدرم سیم بخویشتن فرانگرفت. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 359). از سر حدت مزاج و خشونت طبع بر لجاج اصرار مینمود. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 360). لجاج و گربزی در قول و فعل، نوع سوم از مهلکات قوه ٔ غضبی یا سبعی است. (مرآه الخیال ص 329). || پیکار کردن. (منتهی الارب). || شوریدگی و طپیدگی از گرسنگی. (آنندراج).
(لَ) [ع.] (مص ل.) عناد، ستیزه.
ستیزه کردن، سرسختی نمودن،
ستیزگی،
خیرهسری، ستیزگی، ستیهندگی، لجاجت، یکدندگی
ستیزه کردن، عناد، یک دندگی، خیرگی، بستهیدن
لَجّاج، پر کینه و سرسخت در دشمنی، لجوج، سرسخت و خیره سر، پافشار و مٌصِرّ،
لَجاج، کسی که زبانش می گیرد یا با لکنت یا تردید و تأمل صحبت می کند،
لَجاج، جمع لُجَّه است به معانی لُجَّه توجه شود،
لَجاج، (لَجَّ، یَلِجُّ و یَلَجُّ) در دشمنی سرسختی کردن، پا فشاری و سرسختی کردن در امور، اصرار و سماجت کردن،