معنی لبنی در فرهنگ لغات ها (دهخدا،معین و ... ) + سایر منابع اطلاعاتی

لغت نامه دهخدا

لبنی. [ل ُ نا] (ع اِ) درختی با شیر چون عسل که صمغ آن را حصی لبنی و میعه ٔ سائله خوانند. (منتهی الارب). درختی است شیره دار همچون عسل. (مهذب الأسماء). میعه ٔ سائله. (فهرست مخزن الادویه) (تذکره ٔ ضریر انطاکی). میعه است. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی در قرابادین). شیئی کالصمغ حارّ فی الاولی، یابس فی الثانیه اذا شرب لتقطیر البول نفعه جدّاً. الشربه منه مثقال. ابوریحان در صیدنه گوید: لیث گوید لبنی چیزی است که از درخت بیرون آید مانند عسل و میعه ٔ یابسه در اصطلاح اطبا این است و به سریانی عسل او را اصطرکا گویند. «بشر» گوید به پارسی او را کنار و خشک گویند و بعضی کنار گفته اند و بعضی هوشه گویند «ج » گوید غالیون را به پارسی لبنی گویند و گفته است او را لبنی بدانجهت گویند که شیر را ببندد و «حان » گوید آنچه شیر را ببندد گمان من آن است که داروی دیگر است غیر لبنی که طعم او تیز است «نیفه » گوید: لبنی شیر درختی است بشبه دوه دم و دوه دم از روی لفظ و شهرت از او اخفی است دوه دم لغتی است بر وزن هدبد بضم ها و فتح دال و کسر با و معنی وی آن است که آن چیزی است شبیه خون که از درخت سمره بیرون آید چنانکه گذشت که عرب گوید حاضت السمره و این استعمال بطریق تشبیه است و او را میعه به آن معنی گویند که در وقت بیرون آمدن سیلان دارد چون دیگر مایعات و خواص میعه در میم گفته شود. (ترجمه ٔ صیدنه ٔ ابوریحان). صاحب اختیارات بدیعی گوید: میعه است آنچه سایله بود آن را عسل لبنی خوانند و میعه سایله خوانند. و آن مانند عسل بود که در وی حلاوت نبود و آن صمغ درخت رومی است و نیکوترین آن بود که سایل بود بنفس خود و خوشبوی و زردرنگ بود و سیاه نبود و طبیعت او گرم است در اول و خشک است در دوم و گویند تر است و وی منضج و ملین بود، جرب تر و خشک را نافع بود و سرفه ٔ مزمن بلغمی را نافع بود و آواز صافی گرداند و طبع نرم دارد و چون زنان بخود برگیرند یا بیاشامند حیض و بول براند و مسهل بلغم بود بی زحمت چون مثقالی از وی مستعمل کنند ووی مسبت بود و نزله را نیز ببندد و مصلح آن بوزن آن صمغ بادام بود که اضافه ٔ وی کنند و بدل وی جند بیدستر است و روغن یاسمین. و گویند بدل آن جاوشیر بود.

لبنی. [ل ُ نا] (اِخ) نام کوهی است. ابومحمد الاسود گوید: لبنی در بلاد جذام باشدو ابوزیاد گوید عمروبن کلاب راست. (معجم البلدان).

لبنی. [ل ُ نا] (اِخ) رودباری است بسیار نخل و بلاد بنی کلاب را جز بدان جا نخلستانی نباشد و پیرامون آن پشته های بسیار است و گرد آن نقاطی است موسوم به اعراف و از آنجمله است اعراف لبنی.

لبنی. [ل ُ نا] (اِخ) نام دهی است به فلسطین و بدانجا لفتکین المعزّی را فروگرفتند و نزد عزیز بردند.

لبنی. [ل ُ نا] (اِخ) نام زنی است. (منتهی الارب). کثیر گوید:
اری الازارَ علی لبنی فاحسده
ان الازار علی ماضم محسود.
(عقدالفرید ج 7 ص 25).

لبنی. [ل ُ نا] (اِخ) نام دختری ادیبه از مردم اندلس، مشهور به زیبائی و عالم بعلم صرف و حساب و شعر و دیگر فنون ادب و حسن خط و از کتاب حکم بن عبدالرحمن الثالث. (قاموس الاعلام ترکی). زرکلی در الاعلام بنقل از بغیهالوعاه (ص 383) آرد: لبنی (وفات 394 هَ. ق.): کاتبه الخلیفه المنتصر باﷲ الاموی، اندلسیه، کانت شاعره عالمه بالعربیه والادب، حاسبه، منشئه اصلها من الجواری و لم یکن فی قصر الخلافه یومئذ انبل منها. (الاعلام زرکلی ج 3).

لبنی. [ل ِ] (اِخ) دهی از بخش سنجابی شهرستان کرمانشاهان، واقع در بیست هزارگزی کوزران و دوهزارگزی راه فرعی کوزران به جوانرود. دشت، سردسیر. دارای صد تن سکنه. کردی و فارسی زبان. آب آن از چاه، محصول آنجا غلات و حبوبات دیم و لبنیات. شغل اهالی زراعت و گله داری و راه آن مال رو است تابستان اتومبیل توان برد. (فرهنگ جغرافیائی ایران ج 5).

لبنی. [ل ُ نا] (اِخ) نام معشوقه ٔ قیس بن ذریح. صاحب تزیین الاسواق، شرح پیوستگی آندو را چنین آرد: هو قیس بن ذریح بن سنه و هو رضیع الحسین بن علی بن ابیطالب و سبب علاقته بلبنی بنت الحباب الکعبیه انه ذهب لبعض حاجاته فمر ببنی کعب و قد احتدم الحرفاستسقی الماء من خیمه منهم فبرزت الیه امراءه مدیده القامه بهیه الطلعه عدیه الکلام سهله المنطق فناولته اداوه ماء فلما صدر قالت له الا تبرد عندنا و قد تمکنت من فؤاده فقال نعم فمهدت له وطاء و استحضرت مایحتاج الیه و ان اباها جاء فلما وجده رحب به و نحر له جزورا و اقام عندهم بیاض الیوم ثم انصرف و هو اشغف الناس بها فجعل یکتم ذلک الی ان غلب علیه فنطق فیها بالاشعار و شاع ذلک عنه و انه مرّ بها ثانیاً فنزل عندهم و شکا الیها حین تخالیا ما نزل به من حبها فوجد عندها اضعاف ذلک فانصرف و قد علم کل واحدما عند الاخر فمضی الی ابیه فشکا الیه ذلک فقال له دع هذه و تزَوّج باحدی بنات عمک فغم منه و جاء الی امه فکان منها، کان من ابیه فترکهما و جاء الی الحسین بن علی و اخبره بالقصه فرثی له و التزم له ان یکفیه هذاالشان فمضی معه الی ابی لبنی فسأله فی ذلک فاجابه بالطاعه و قال یا ابن رسول اﷲ لوارسلت لکفیت بیدان هذا من ابیه الیق کما هو عندالعرب فشکره و مضی الی ابی قیس. و نقل السیوطی فی شرح الشواهد عن ابن عساکر ان الحسین بن علی لما بلغه انقباض ابی قیس عن ذلک جاءالیه حافیا علی حر الرمل فقام و مرغ وجهه علی اقدامه و کان ذریح ملیافمضی مع الحسین حتی زوج قیسا بلبنی... (تزیین الاسواق ص 53). صاحب عقدالفرید تحت عنوان طلاق آرد: و من طلق امرأته و تبعتها نفسه، قیس بن الذریح، و کان ابوه امره بطلاقه فطلقها و ندم. فقال فی ذلک:
فواکبدی علی تسریح لبنی
فکان فراق ُ لبنی کالخداع
تکتفنی الوشاه فاز عجونی
فیاللناس للواشی المطاع
فاصبحت الغداه الوُم نفسی
علی امر و لیس بمستطاع
کمغبون یعض علی یدیه
تبین غبته بعد البیاع.
(عقد الفرید ج 7 ص 138).

لبنی. [ل ُ نا] (اِخ) خزاعیه. نام مادر ابولهب عموی پیغمبر (ص). (عقد الفرید ج 3 ص 263).

لبنی. [ل ُ نا] (اِخ) (الَ...) جعفربن ابی بکر الحنفی المکی. صاحب: «دفع الشده بجواز تأخیر الافاقی الاحرام الی جده». (معجم المطبوعات ج 2).

لبنی. [ل َ ب َ نی ی] (ع ص نسبی) منسوب به لبن. شیری.

لبنی. [ل َ ب ِ نی ی] (ع ص نسبی) منسوب به لَبِن یعنی خشت خام.
- شکل لبنی، از مجسمات، جسم مربعی است که دوبُعد از ابعاد آن متساوی و سومی کوچکتر است: اگر ازاین عددها (یعنی سه عدد که در هم ضرب شود) دو راست باشند و سوم کهتر آنچه گرد آید او را لبنی خوانند زیرا که خشت را ماند. (التفهیم).

فرهنگ معین

(لَ بَ) [ع.] (اِ.) مربوط به فرآورده های شیر.

فرهنگ عمید

مربوط به لبن، شیری: فرآورده‌های لبنی،

درختی که شیره‌ای مانند عسل از آن تراوش کند،

فرهنگ فارسی هوشیار

درخت بناست (کندر) لبنی در فارسی: شیری جیوی (صفت) منسوب به لبن شیری. کندر. توضیح در برهان لبنی بر وزن مدنی آمده و صحیح نیست.

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری