معنی قیم در فرهنگ لغات ها (دهخدا،معین و ... ) + سایر منابع اطلاعاتی

لغت نامه دهخدا

قیم. [ق َی ْ ی ِ] (ع ص، اِ) سرپرست. برپادارنده ٔ کاری. حافظ و نگهبان و حامی. (ناظم الاطباء). کفیل. (از اقرب الموارد). متولی. گویند: قیم الوقف و قیم الحمام. || (اصطلاح حقوق) محجورین [صغار، مجانین، اشخاص غیررشید] در اثر آنکه نمی توانند منافع مالی خود را در اجتماع حفظ بنمایند و رفع زیان از خود کنند قانون آنها را تحت سرپرستی دیگران گذارده است. ماده ٔ «1217» قانون میگوید: اداره ٔ اموال صغار و مجانین و اشخاص غیررشید بعهده ٔ ولی یا قیم آنان است. سرپرست محجورین عبارتند از: ولی، وصی و قیم.قیم، کسی است ک از طرف دادگاه برای سرپرستی محجور ونگاهداری اموال او در موردی که ولی خاص (پدر، جد پدری، وصی) نداشته باشد منصوب میگردد. مطابق قانون فقطکسی را محاکم و ادارات و دفاتر اسناد رسمی به قیمومیت خواهند شناخت که نصب او مطابق قانون توسط محکمه ٔ شرع و یا از طرف محضری بعمل آمده باشد که قانوناً قائم مقام محکمه ٔ شرع محسوب میشود. مرجع صلاحیتدار طبق قانون امور حسبی با دادگاه شهرستان است و صلاحیت محکمه ٔ شرع که مواد قانون مدنی متذکر شده، طبق قانون امور حسبی مصوب دوم تیرماه 1319 ضمناً نسخ گردیده است. (حقوق مدنی تألیف امامی چ دانشگاه صص 283- 284).
- قیم المراءه؛ زوج المراءه. (اقرب الموارد). || پادشاه. || رئیس. (ناظم الاطباء). || راست. معتدل. (آنندراج) (ترجمان علامه ٔ جرجانی ترتیب عادل). راست و درست. (ناظم الاطباء): دین قیم.

قیم. [ق ُی ْ ی َ] (ع ص، اِ) ج ِ قائم. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). رجوع به قائم شود.

قیم. [ی َ] (ع اِ) ج ِ قَومه. (منتهی الارب). رجوع به قومه شود. || ج ِ قیمه. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (آنندراج). قیمت ها و ارزش ها. رجوع به قیمه شود. || ج ِ قامه. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). رجوع به قامه شود.

قیم. [ق َی ْ ی ِ] (اِخ) لقب علی مردانخان بختیاری است. پس از مرگ نادرشاه، علی مردانخان بختیاری به لقب قیم [1161 تا 1163 هَ. ق.] ملقب گشت. (سکه های شاهان ایران تألیف استوارت پول چ 1887 صص 53- 55 و سازمان اداری حکومت صفوی حاشیه ٔ ص 82) (فرهنگ فارسی معین).

فرهنگ معین

(ص.) راست، معتدل، (اِ.) متولی وقف، آن که عهده دار سرپرستی کودکی یتیم است، دلاک، کیسه کش. [خوانش: (قَ یِّ) [ع.]]

فرهنگ عمید

(حقوق) کسی که سرپرست و عهده‌دار امور طفل یتیم باشد،
[عامیانه] متولی امر و عهده‌دار آن،
[قدیمی] متولی وقف،
(صفت) [قدیمی] راست و معتدل،

قیمت

حل جدول

سرپرست، متولی وقف

فرهنگ واژه‌های فارسی سره

استور، سرپرست

کلمات بیگانه به فارسی

سرپرست

مترادف و متضاد زبان فارسی

سرپرست، وصی، وکیل، ولی، راست

فرهنگ فارسی هوشیار

سرپرست، بر پا دارنده کاری

فرهنگ فارسی آزاد

قَیِّم، مُتَوَلّی، سرپرست، متعهد و عهده دار امور محل یا کودک یا شخصی، آنا و بزرگوار، قیمتی، مستقیم

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری