معنی قزح در فرهنگ لغات ها (دهخدا،معین و ... ) + سایر منابع اطلاعاتی
قزح. [ق ُ زَ] (ع اِ) ج ِ قُزْحه. (اقرب الموارد) (منتهی الارب).
- قوس قزح، قوس سحاب و قوس غمام است. (اقرب الموارد). آدینده، یعنی آنچه پیدا شود بر هوا سرخ و سبز به شکل کمان، و آن را کمان رستم نیز خوانند. سمیت لتلونها من القزحه او لارتفاعها من قزح بمعنی ارتفع. یا قزح نام فرشته ٔ موکل بر ابر یا نام پادشاهی از پادشاهان عجم. و قوس منسوب است به سوی این هر دو، و قزح ممنوع الصرف است. (منتهی الارب). و قزح بر آن تقدیر که جمع قُزْحه باشد منصرف است و بر تقدیری که عَلَم معدول باشد غیرمنصرف است. (اقرب الموارد). نام یکی از شیاطین است و بدین سبب قوس قزح راکمان شیطان میگویند. (برهان). چیزی است که به صورت کمان در ابر پیدا میشود از رنگهای بنفشه و نیلی و کبود و سبز و زرد و پرتقالی و سرخ به ترتیب تشکیل میشود، و علت آن حلول شعاعهای خورشید است در قطره های کُره مانند آب باران. (از المنجد).
قزح. [ق َ] (ع اِ) کمیز سگ. (منتهی الارب). بول کلب. (اقرب الموارد). شاش سگ. (برهان). || (مص) توابل ریختن در دیگ. || کمیز انداختن. || به یک دفعه شاشیدن. گویند: قزح الکلب ببوله قزحاً و قزوحاً. (اقرب الموارد) (منتهی الارب). لغتی است در قزح به کسر به معنی تابل. (اقرب الموارد). || بلند گردیدن. (از اقرب الموارد) (منتهی الارب). گویند: قزح الشی ٔ؛ بلند گردید آن چیز. || چکانیدن کف بلندبرآمده را. (منتهی الارب). گویند: قزح القدر قزحاً و قزحاناً؛ قطره قطره کرد آنچه خارج شد از آن. (از اقرب الموارد).
قزح. [ق ِ] (ع اِ) دیگ افزار. (منتهی الارب). تابل. (اقرب الموارد). داروهای گرم و امثال آن که در دیگ طعام ریزند. (برهان). || تخم پیاز. (منتهی الارب). بزر بصل. واین لغتی است شامی. (اقرب الموارد). || سرگین مار. (منتهی الارب). خرء حیه. (اقرب الموارد).
قزح. [ق ُ زَ] (اِخ) کوهی است در مزدلفه در طرف راست امام، و آن موضعی است که در زمان جاهلیت در آن آتش می افروختند و موقف قریش بوده است زیرا آنان در عرفه وقوف نداشتند. (از معجم البلدان). کوهی است به مزدلفه. (منتهی الارب). نام کوهی است. (برهان).
قزح. [] (اِخ) نام وی کمال بیک و از نویسندگان است. او راست: تلخیص الحقوق الموضوعه. این کتاب مشتمل است بر خلاصه ٔقوانین حکومت عثمانی با ذکر ادارات حکومتی و قوانین هر یک از آنها، و در بیروت به سال 1911م. در 344 صفحه بچاپ رسیده است. (معجم المطبوعات ج 2 ستون 1507).
(قُ زَ) [ع.] (ص.) رنگارنگ.
بول سگ، شاش سگ،
ادویه، چاشنی،
تخم پیاز،
رنگینکمان
قوس قزح، آنچه که بر هوا پیدا شود، بشکل سرخ و سبز و کمان و آنرا کمان رستم نیز خوانند
قُزَح، خطوط رنگارنگ طیف آفتاب (مفرد: قُزْحَه)،