معنی قافله سالار در فرهنگ لغات ها (دهخدا،معین و ... ) + سایر منابع اطلاعاتی
قافله سالار. [ف ِ ل َ / ل ِ] (ص مرکب، اِ مرکب) کاروانسالار. بارسالار. سردار قافله:
هرچه خلاف آمد عادت بود
قافله سالار سعادت بود.
نظامی.
ای قافله سالار چنین گرم چه رانی
آهسته که در کوه و کمر بازپسانند.
سعدی.
پیشوای دو جهان قافله سالار وجود
کوست مقصود ز یاسین و مراد از طه.
هندوشاه نخجوانی.
غنچه را چون دل تأثیر جرس میسازد
که چمن قافله سالار کند بوی ترا.
تأثیر (از آنندراج).
(~.) [ع - فا.] (ص مر.) کاروانسالار، سردار قافله.
رئیس قافله، سرپرست کاروان،
کاروانسالار (صفت) رئیس قافله کاروانسرا مهتر کاروان. رئیس قافله
میر کاروان